پرش به محتوا

تورات: یوسف

و یعقوب‌ در زمین‌ غربت‌ پدر خود،یعنی‌ زمین‌ كنعان‌ ساكن‌ شد.
2  این‌ است‌ پیدایش‌ یعقوب‌. چون‌ یوسف‌ هفده‌ ساله‌ بود، گله‌ را با برادران‌ خود چوپانی‌ می‌كرد. و آن‌ جوان‌ با پسران‌ بلهه‌ و پسران‌ زلفه‌، زنان‌ پدرش‌، می‌بود. و یوسف‌ از بدسلوكی‌ ایشان‌ پدر را خبر می‌داد.
3  و اسرائیل‌، یوسف‌ را از سایر پسران‌ خود بیشتر دوست‌ داشتی‌، زیرا كه‌ او پسر پیری‌ او بود، و برایش‌ ردایی‌ بلند ساخت‌.
4  و چون‌ برادرانش‌ دیدند كه‌ پدر ایشان‌، او را بیشتر از همۀ برادرانش‌ دوست‌ می‌دارد، از او كینه‌ داشتند و نمی‌توانستند با وی‌ به‌ سلامتی‌ سخن‌ گویند.
5  و یوسف‌ خوابی‌ دیده‌، آن‌ را به‌ برادران‌ خود باز گفت‌. پس‌ بر كینۀ او افزودند.
6  و بدیشان‌ گفت‌: «این‌ خوابی‌ را كه‌ دیده‌ام‌، بشنوید:
7  اینك‌ ما در مزرعه‌ بافه‌ها می‌بستیم‌، كه‌ ناگاه‌ بافۀ من‌ برپا شده‌، بایستاد، و بافه‌های‌ شما گرد آمده‌، به‌ بافۀ من‌ سجده‌ كردند. »
8  برادرانش‌ به‌ وی‌ گفتند: «آیا فی‌الحقیقه‌ بر ما سلطنت‌ خواهی‌ كرد؟ و بر ما مسلط خواهی‌ شد؟» و بسبب‌ خوابها و سخنانش‌ بر كینۀ او افزودند.
9  از آن‌ پس‌ خوابی‌ دیگر دید، و برادران‌ خود را از آن‌ خبر داده‌، گفت‌: «اینك‌ باز خوابی‌ دیده‌ام‌، كه‌ ناگاه‌ آفتاب‌ و ماه‌ و یازده‌ ستـاره‌ مرا سجده‌ كردند.»
10  و پدر و برادران‌ خود را خبر داد، و پدرش‌ او را توبیخ‌ كرده‌، به‌ وی‌ گفت‌: «این‌ چه‌ خوابی‌ است‌ كه‌ دیده‌ای‌؟ آیا من‌ و مادرت‌ و برادرانت‌ حقیقتاً خواهیم‌ آمد و تو را بر زمین‌ سجده‌ خواهیم‌ نمود؟»
11  و برادرانش‌ بر او حسد بردند، و اما پدرش‌، آن‌ امر را در خاطر نگاه‌ داشت‌.
12  و برادرانش‌ برای‌ چوپانی‌ گلۀ پدر خود، به‌ شكیم‌ رفتند.
13  و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «آیا برادرانت‌ در شكیم‌ چوپانی‌ نمی‌كنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان‌ بفرستم‌.» وی‌ را گفت‌: «لبیك‌.»
14  او را گفت‌: «الا´ن‌ برو و سلامتی‌ برادران‌ و سلامتی‌ گله‌ را ببین‌ و نزد من‌ خبر بیاور.» و او را از وادی‌ حبرون‌ فرستاد، و به‌ شكیم‌ آمد.
15  و شخصی‌ به‌ او برخورد، و اینك‌ او در صحرا آواره‌ می‌بود. پس‌ آن‌ شخص‌ از او پرسیده‌، گفت‌: «چه‌ می‌طلبی‌؟»
16  گفت‌: «من‌ برادران‌ خود را می‌جویم‌، مرا خبر ده‌ كه‌ كجا چوپانی‌ می‌كنند.»
17  آن‌ مرد گفت‌: «از اینجا روانه‌ شدند، زیرا شنیدم‌ كه‌ می‌گفتند: به‌ دوتان‌ می‌رویم‌.» پس‌ یوسف‌ از عقب‌ برادران‌ خود رفته‌، ایشان‌ را در دوتان‌ یافت‌.
18  و او را از دور دیدند، و قبل‌ از آنكه‌ نزدیك‌ ایشان‌ بیاید، با هم‌ توطئه‌ دیدند كه‌ اورا بكشند.
19  و به‌ یكدیگر گفتند: «اینك‌ این‌ صاحب‌ خوابها می‌آید.
20  اكنون‌ بیایید او را بكشیم‌، و به‌ یكی‌ از این‌ چاهها بیندازیم‌، و گوییم‌ جانوری‌ درنده‌ او را خورد. و ببینیم‌ خوابهایش‌ چه‌ می‌شود. »
21  لیكن‌ رؤبین‌ چون‌ این‌ را شنید، او را از دست‌ ایشان‌ رهانیده‌، گفت‌: «او را نكشیم‌. »
22  پس‌ رؤبین‌ بدیشان‌ گفت‌: «خون‌ مریزید، او را در این‌ چاه‌ كه‌ در صحراست‌، بیندازید، و دست‌ خود را بر او دراز مكنید.» تا او را از دست‌ ایشان‌ رهانیده‌، به‌ پدر خود رد نماید.
23  و به‌ مجرد رسیدن‌ یوسف‌ نزد برادران‌ خود، رختش‌ را یعنی‌ آن‌ ردای‌ بلند را كه‌ دربرداشت‌، از او كندند.
24  و او راگرفته‌، درچاه‌ انداختند، اما چاه‌، خالی‌ و بی‌آب‌ بود.
25  پس‌ برای‌ غذا خوردن‌ نشستند، و چشمان‌ خود را باز كرده‌، دیدند كه‌ ناگاه‌ قافلۀ اسماعیلیان‌ از جلعاد می‌رسد، و شتران‌ ایشان‌ كتیرا و بَلَسان‌ و لادن‌ بار دارند، و می‌روند تا آنها را به‌ مصر ببرند.
26  آنگاه‌ یهودا به‌ برادران‌ خود گفت‌: «برادر خود را كشتن‌ و خون‌ او را مخفی‌ داشتن‌ چه‌ سود دارد؟
27  بیایید او را به‌ این‌ اسماعیلیان‌ بفروشیم‌، و دست‌ ما بر وی‌ نباشد، زیرا كه‌ او برادر و گوشت‌ ماست‌.» پس‌ برادرانش‌ بدین‌ رضا دادند.
28  و چون‌ تجار مدیانی‌ در گذر بودند، یوسف‌ را از چاه‌ كشیده‌، برآوردند؛ و یوسف‌ را به‌ اسماعیلیان‌ به‌ بیست‌ پارۀ نقره‌ فروختند. پس‌ یوسف‌ را به‌ مصر بردند.
29  و رؤبین‌ چون‌ به‌ سر چاه‌ برگشت‌، و دید كه‌ یوسف‌ در چاه‌ نیست‌، جامۀ خود را چاك‌ زد،
30  و نزد برادران‌ خود بازآمد و گفت‌: «طفل‌ نیست‌ و من‌ كجا بروم‌؟»
31  پس‌ ردای‌ یوسف‌ را گرفتند، و بز نری‌ را كشته‌، ردا را در خونش‌ فرو بردند.
32  و آن‌ ردای‌ بلند را فرستادند و به‌ پدر خود رسانیده‌، گفتند: «این‌ را یافته‌ایم‌، تشخیص‌ كن‌ كه‌ ردای‌ پسرت‌ است‌ یا نه‌.»
33  پس‌ آن‌ را شناخته‌، گفت‌: «ردای‌ پسر من‌ است‌! جانوری‌ درنده‌ او را خورده‌ است‌، و یقیناً یوسف‌ دریده‌ شده‌ است‌.»
34  و یعقوب‌ رخت‌ خود را پاره‌ كرده‌، پلاس‌ دربر كرد، و روزهای‌ بسیار برای‌ پسر خود ماتم‌ گرفت‌.
35  و همۀ پسران‌ و همۀ دخترانش‌ به‌ تسلی‌ او برخاستند. اما تسلی‌ نپذیرفت‌، و گفت‌: «سوگوار نزد پسر خود به‌ گور فرود می‌روم‌.» پس‌ پدرش‌برای‌ وی‌ همی‌ گریست‌.
36  اما مدیانیان‌ یوسف‌ را در مصر به‌ فوطیفار كه‌ خواجۀ فرعون‌ و سردار افواج‌ خاصه‌ بود، فروختند.

و واقع‌ شد در آن‌ زمان‌ كه‌ یهودا از نزد برادران‌ خود رفته‌، نزد شخصی‌ عَدُلاّمی‌، كه‌ حیره‌ نام‌ داشت‌، مهمان‌ شد.
2  و در آنجا یهودا، دختر مرد كنعانی‌ را كه‌ مسمّی‌ به‌ شوعه‌ بود، دید و او را گرفته‌، بدو درآمد.
3  پس‌ آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و او را عیر نام‌ نهاد.
4  و بار دیگر آبستن‌ شده‌، پسری‌ زایید و او را اونان‌ نامید.
5  و باز هم‌ پسری‌ زاییده‌، او را شیله‌ نام‌ گذارد. و چون‌ او را زایید، (یهودا) در كزیب‌ بود.
6  و یهودا، زنی‌ مسمّی‌ به‌ تامار، برای‌ نخست‌زادۀ خود عیر گرفت‌.
7  و نخست‌زادۀ یهودا، عیر، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند.
8  پس‌ یهودا به‌ اونان‌ گفت‌: «به‌ زن‌ برادرت‌ درآی‌، و حق‌ برادر شوهری‌ را بجا آورده‌، نسلی‌ برای‌ برادر خود پیدا كن‌.»
9  لكن‌ چونكه‌ اونان‌ دانست‌ كه‌ آن‌ نسل‌ از آن‌ او نخواهد بود، هنگامی‌ كه‌ به‌ زن‌ برادر خود درآمد، بر زمین‌ انزال‌ كرد، تا نسلی‌ برای‌ برادر خود ندهد.
10  و این‌ كار او در نظر خداوند ناپسند آمد، پس‌ او را نیز بمیراند.
11  و یهودا به‌ عروس‌ خود، تامار گفت‌: «در خانۀ پدرت‌ بیوه‌ بنشین‌ تا پسرم‌ شیله‌ بزرگ‌ شود.» زیرا گفت‌: «مبادا او نیز مثل‌ برادرانش‌ بمیرد.» پس‌ تامار رفته‌، در خانۀ پدر خود ماند.
12  و چون‌ روزها سپری‌ شد، دختر شوعه‌ زن‌ یهودا مرد. و یهودا بعد از تعزیت‌ او با دوست‌ خود حیرۀ عدلاّمی‌، نزد پشم‌ چینان‌ گلۀ خود، به‌ تمنه‌ آمد.
13  و به‌ تامار خبر داده‌، گفتند: «اینك‌ پدر شوهرت‌ برای‌ چیدن‌ پشم‌ گلۀ خویش‌، به‌ تمنه‌ می‌آید.»
14  پس‌ رخت‌ بیوگی‌ را از خویشتن‌ بیرون‌ كرده‌، بُرقِعی‌ به‌ رو كشیده‌، خود را در چادری‌ پوشید، و به‌ دروازۀ عینایم‌ كه‌ در راه‌ تمنه‌ است‌، بنشست‌. زیرا كه‌ دید شیله‌ بزرگ‌ شده‌ است‌، و او را به‌ وی‌ به‌ زنی‌ ندادند.
15  چون‌ یهودا او را بدید، وی‌ را فاحشه‌ پنداشت‌، زیرا كه‌ روی‌ خود را پوشیده‌ بود.
16  پس‌ از راه‌ به‌ سوی‌ او میل‌ كرده‌، گفت‌: «بیا تا به‌ تو درآیم‌.» زیرا ندانست‌ كه‌ عروس‌ اوست‌. گفت‌: «مرا چه‌ می‌دهی‌ تا به‌ من‌ درآیی‌.»
17  گفت‌: «بزغاله‌ای‌ از گله‌ می‌فرستم‌.» گفت‌: «آیا گرو می‌دهی‌ تا بفرستی‌؟»
18  گفت‌: «تو را چه‌ گرو دهم‌؟» گفت‌: «مهر و زُنّار خود را و عصایی‌ كه‌ در دست‌ داری‌.» پس‌ به‌ وی‌ داد، و بدو درآمد، و او از وی‌ آبستن‌ شد.
19  و برخاسته‌، برفت‌. و بُرقِع‌ را از خود برداشته‌، رخت‌ بیوگی‌ پوشید.
20  و یهودا بزغاله‌ را به‌ دست‌ دوست‌ عدلامی‌ خود فرستاد، تا گرو را از دست‌ آن‌ زن‌ بگیرد، اما او را نیافت‌.
21  و از مردمان‌ آن‌ مكان‌ پرسیده‌، گفت‌: «آن‌ فاحشه‌ای‌ كه‌ سر راه‌ عینایم‌ نشسته‌ بود، كجاست‌؟» گفتند: «فاحشه‌ای‌ در اینجا نبود.»
22  پس‌ نزد یهودا برگشته‌، گفت‌: «او را نیافتم‌، و مردمان‌ آن‌ مكان‌ نیز می‌گویند كه‌ فاحشه‌ای‌ در اینجا نبود.»
23  یهودا گفت‌: «بگذار برای‌ خود نگاه‌ دارد، مبادا رسوا شویم‌. اینك‌ بزغاله‌ را فرستادم‌ و تو او را نیافتی‌.»
24  و بعد از سه‌ ماه‌ یهودا را خبر داده‌، گفتند: «عروس‌ تو تامار، زنا كرده‌ است‌ و اینك‌ از زنا نیز آبستن‌ شده‌.» پس‌ یهودا گفت‌: «وی‌ را بیرون‌ آرید تا سوخته‌ شود!»
25  چون‌ او را بیرون‌ می‌آوردند نزد پدر شوهرخود فرستاده‌، گفت‌: «از مالك‌ این‌ چیزها آبستن‌ شده‌ام‌»، و گفت‌: «تشخیص‌ كن‌ كه‌ این‌ مهر و زُنّار و عصا از آن‌ كیست‌.»
26  و یهودا آنها را شناخت‌، و گفت‌: «او از من‌ بی‌گناه‌تر است‌، زیرا كه‌ او را به‌ پسر خود شیله‌ ندادم‌.» و بعد او را دیگر نشناخت‌.
27  و چون‌ وقت‌ وضع‌ حملش‌ رسید، اینك‌ توأمان‌ در رحمش‌ بودند.
28  و چون‌ می‌زایید، یكی‌ دست‌ خود را بیرون‌ آورد كه‌ در حال‌ قابله‌ ریسمانی‌ قرمز گرفته‌، بر دستش‌ بست‌ و گفت‌: «این‌ اول‌ بیرون‌ آمد.»
29  و دست‌ خود را بازكشید. و اینك‌ برادرش‌ بیرون‌ آمد و قابله‌ گفت‌: «چگونه‌ شكافتی‌؟ این‌ شكاف‌ بر تو باد.» پس‌ او را فارص‌ نام‌ نهاد.
30  بعد از آن‌ برادرش‌ كه‌ ریسمان‌ قرمز را بر دست‌ داشت‌ بیرون‌ آمد، و او را زارح‌ نامید.

اما یوسف‌ را به‌ مصر بردند، و مردی مصری‌، فوطیفار نام‌ كه‌ خواجه‌ و سردار افواج‌ خاصۀ فرعون‌ بود، وی‌ را از دست‌ اسماعیلیانی‌ كه‌ او را بدانجا برده‌ بودند، خرید.
2  و خداوند با یوسف‌ می‌بود، و او مردی‌ كامیاب‌ شد، و در خانۀ آقای‌ مصری‌ خود ماند.
3  و آقایش‌ دید كه‌ خداوند با وی‌ می‌باشد، و هر آنچه‌ او می‌كند، خداوند در دستش‌ راست‌ می‌آورد.
4  پس‌ یوسف‌ در نظر وی‌ التفات‌ یافت‌، و او را خدمت‌ می‌كرد، و او را به‌ خانۀ خود برگماشت‌ و تمام‌ مایملك‌ خویش‌ را بدست‌ وی‌ سپرد.
5  و واقع‌ شد بعد از آنكه‌ او را بر خانه‌ و تمام‌ مایملك‌ خود گماشته‌ بود، كه‌ خداوند خانۀ آن‌ مصری‌ را بسبب‌ یوسف‌ بركت‌ داد، و بركت‌ خداوند بر همۀ اموالش‌، چه‌در خانه‌ و چه‌ در صحرا بود.
6  و آنچه‌ داشت‌ به‌ دست‌ یوسف‌ واگذاشت‌، و از آنچه‌ با وی‌ بود، خبر نداشت‌ جز نانی‌ كه‌ می‌خورد. و یوسف‌ خوش‌ اندام‌ و نیك‌ منظر بود.
7  و بعد از این‌ امور واقع‌ شد كه‌ زن‌ آقایش‌ بر یوسف‌ نظر انداخته‌، گفت‌: «با من‌ همخواب‌ شو.»
8  اما او ابا نموده‌، به‌ زن‌ آقای‌ خود گفت‌: «اینك‌ آقایم‌ از آنچه‌ نزد من‌ در خانه‌ است‌، خبر ندارد، و آنچه‌ دارد، به‌ دست‌ من‌ سپرده‌است‌.
9  بزرگتری‌ از من‌ در این‌ خانه‌ نیست‌ و چیزی‌ از من‌ دریغ‌ نداشته‌، جز تو، چون‌ زوجۀ او می‌باشی‌؛ پس‌ چگونه‌ مرتكب‌ این‌ شرارت‌ بزرگ‌ بشوم‌ و به‌ خدا خطا ورزم‌؟»
10  و اگرچه‌ هر روزه‌ به‌ یوسف‌ سخن‌ می‌گفت‌، به‌ وی‌ گوش‌ نمی‌گرفت‌ كه‌ با او بخوابد یا نزد وی‌ بماند.
11  و روزی‌ واقع‌ شد كه‌ به‌ خانه‌ درآمد، تا به‌ شغل‌ خود پردازد و از اهل‌ خانه‌ كسی‌ آنجا در خانه‌ نبود.
12  پس‌ جامۀ او را گرفته‌، گفت‌: «با من‌ بخواب‌.» اما او جامۀ خود را به‌ دستش‌ رها كرده‌، گریخت‌ و بیرون‌ رفت‌.
13  و چون‌ او دید كه‌ رخت‌ خود را به‌ دست‌ وی‌ ترك‌ كرد و از خانه‌ گریخت‌،
14  مردان‌ خانه‌ را صدا زد، و بدیشان‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «بنگرید، مرد عبرانی‌ را نزد ما آورد تا ما را مسخره‌ كند، و نزد من‌ آمد تا با من‌ بخوابد، و به‌ آواز بلند فریاد كردم‌،
15  و چون‌ شنید كه‌ به‌ آواز بلند فریاد برآوردم‌، جامۀ خود را نزد من‌ واگذارده‌، فرار كرد و بیرون‌ رفت‌. »
16  پس‌ جامۀ او را نزد خود نگاه‌ داشت‌، تا آقایش‌ به‌ خانه‌ آمد.
17  و به‌ وی‌ بدین‌ مضمون‌ ذكركرده‌، گفت‌: «آن‌ غلام‌ عبرانی‌ كه‌ برای‌ ما آورده‌ای‌، نزد من‌ آمد تا مرا مسخره‌ كند،
18  و چون‌ به‌ آواز بلند فریاد برآوردم‌، جامۀ خود را پیش‌ من‌ رها كرده‌، بیرون‌ گریخت‌. »
19  پس‌ چون‌ آقایش‌ سخن‌ زن‌ خود را شنید كه‌ به‌ وی‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «غلامت‌ به‌ من‌ چنین‌ كرده‌ است‌،» خشم‌ او افروخته‌ شد.
20  و آقای‌ یوسف‌، او را گرفته‌، در زندان‌خانه‌ای‌ كه‌ اسیران‌ پادشاه‌ بسته‌ بودند، انداخت‌ و آنجا در زندان‌ ماند
21  اما خداوند با یوسف‌ می‌بود و بر وی‌ احسان‌ می‌فرمود، و او را در نظر داروغۀ زندان‌ حرمت‌ داد.
22  و داروغۀ زندان‌ همۀ زندانیان‌ را كه‌ در زندان‌ بودند، به‌ دست‌ یوسف‌ سپرد و آنچه‌ در آنجا می‌كردند، او كنندۀ آن‌ بود.
23  و داروغۀ زندان‌ بدانچه‌ در دست‌ وی‌ بود، نگاه‌ نمی‌كرد، زیرا خداوند با وی‌ می‌بود و آنچه‌ را كه‌ او می‌كرد، خداوند راست‌ می‌آورد.

 و بعد از این‌ امور، واقع‌ شد كه‌ ساقی و خَبّاز پادشاه‌ مصر، به‌ آقای‌ خویش‌، پادشاه‌ مصر خطا كردند.
2  و فرعون‌ به‌ دو خواجۀ خود، یعنی‌ سردار ساقیان‌ و سردار خَبّازان‌ غضب‌ نمود.
3  و ایشان‌ را در زندان‌ رئیس‌ افواج‌ خاصه‌، یعنی‌ زندانی‌ كه‌ یوسف‌ در آنجا محبوس‌ بود، انداخت.
4  و سردار افواج‌ خاصه‌، یوسف‌ را بر ایشان‌ گماشت‌، و ایشان‌ را خدمت‌ می‌كرد، و مدتی‌ در زندان‌ ماندند.
5  و هر دو در یك‌ شب‌ خوابی‌ دیدند، هر كدام‌ خواب‌ خود را، هر كدام‌ موافق‌ تعبیر خواب‌ خود، یعنی‌ ساقی‌ و خبازپادشاه‌ مصر كه‌ در زندان‌ محبوس‌ بودند.
6  بامدادان‌ چون‌ یوسف‌ نزد ایشان‌ آمد، دید كه‌ اینك‌ ملول‌ هستند.
7  پس‌، از خواجه‌های‌ فرعون‌ كه‌ با وی‌ در زندان‌ آقای‌ او بودند، پرسیده‌، گفت‌: «امروز چرا روی‌ شما غمگین‌ است‌؟»
8  به‌ وی‌ گفتند: «خوابی‌ دیده‌ایم‌ و كسی‌ نیست‌ كه‌ آن‌ را تعبیر كند.» یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «آیا تعبیرها از آن‌ خدا نیست‌؟ آن‌ را به‌ من‌ بازگویید. »
9  آنگاه‌ رئیس‌ ساقیان‌، خواب‌ خود را به‌ یوسف‌ بیان‌ كرده‌، گفت‌: «در خواب‌ من‌، اینك‌ تاكی‌ پیش‌ روی‌ من‌ بود.
10  و در تاك‌ سه‌ شاخه‌ بود و آن‌ بشكفت‌، و گل‌ آورد و خوشه‌هایش‌ انگور رسیده‌ داد.
11  و جام‌ فرعون‌ در دست‌ من‌ بود. و انگورها را چیده‌، در جام‌ فرعون‌ فشردم‌، و جام‌ را به‌ دست‌ فرعون‌ دادم‌. »
12  یوسف‌ به‌ وی‌ گفت‌: «تعبیرش‌ اینست‌، سه‌ شاخه‌ سه‌ روز است‌.
13  بعد از سه‌ روز، فرعون‌ سر تو را برافرازد و به‌ منصبت‌ بازگمارد، و جام‌ فرعون‌ را به‌ دست‌ وی‌ دهی‌ به‌ رسم‌ سابق‌ كه‌ ساقی‌ او بودی.
14  و هنگامی‌ كه‌ برای‌ تو نیكو شود، مرا یاد كن‌ و به‌ من‌ احسان‌ نموده‌، احوال‌ مرا نزد فرعون‌ مذكور ساز، و مرا از این‌ خانه‌ بیرون‌ آور،
15  زیرا كه‌ فی‌الواقع‌ از زمین‌ عبرانیان‌ دزدیده‌ شده‌ام‌، و اینجا نیز كاری‌ نكرده‌ام‌ كه‌ مرا در سیاه‌چال‌ افكنند. »
16  اما چون‌ رئیس‌ خبّازان‌ دید كه‌ تعبیر، نیكو بود، به‌ یوسف‌ گفت‌: «من‌ نیز خوابی‌ دیده‌ام‌، كه‌ اینك‌ سه‌ سبد نان‌ سفید بر سر من‌ است‌،
17  و در سبد زبرین‌ هر قسم‌ طعام‌ برای‌ فرعون‌ از پیشۀ خباز می‌باشد و مرغان‌، آن‌ را از سبدی‌ كه‌ بر سرمن‌ است‌، می‌خورند.»
18  یوسف‌ در جواب‌ گفت‌: «تعبیرش‌ این‌ است‌، سه‌ سبد سه‌ روز می‌باشد.
19  و بعد از سه‌ روز فرعون‌ سر تو را از تو بردارد و تو را بر دار بیاویزد، و مرغان‌، گوشتت‌ را از تو بخورند. »
20  پس‌ در روز سوم‌ كه‌ یوم‌ میلاد فرعون‌ بود، ضیافتی‌ برای‌ همۀ خدام‌ خود ساخت‌، و سر رئیس‌ ساقیان‌ و سر رئیس‌ خبّازان‌ را در میان‌ نوكران‌ خود برافراشت‌.
21  اما رئیس‌ ساقیان‌ را به‌ ساقی‌گریش‌ باز آورد، و جام‌ را به‌ دست‌ فرعون‌ داد.
22  و اما رئیس‌ خبازان‌ را به‌ دار كشید، چنانكه‌ یوسف‌ برای‌ ایشان‌ تعبیر كرده‌ بود.
23  لیكن‌ رئیس‌ ساقیان‌، یوسف‌ را به‌ یاد نیاورد، بلكه‌ او را فراموش‌ كرد.
 و واقع‌ شد، چون‌ دو سال‌ سپری‌ شد،كه‌ فرعون‌ خوابی‌ دید كه‌ اینك‌ بر كنار نهر ایستاده‌ است‌.
2  كه‌ ناگاه‌ از نهر، هفت‌ گاو خوب‌ صورت‌ و فربه‌ گوشت‌ برآمده‌، بر مرغزار می‌چریدند.
3  و اینك‌ هفت‌ گاو دیگر، بد صورت‌ و لاغر گوشت‌، در عقب‌ آنها از نهر برآمده‌، به‌ پهلوی‌ آن‌ گاوان‌ اول‌ به‌ كنار نهر ایستادند.
4  و این‌ گاوان‌ زشت‌ صورت‌ و لاغر گوشت‌، آن‌ هفت‌ گاو خوب‌ صورت‌ و فربه‌ را فرو بردند. و فرعون‌ بیدار شد.
5  و باز بخسبید و دیگر باره‌ خوابی‌ دید، كه‌ اینك‌ هفت‌ سنبلۀ پر و نیكو بر یك‌ ساق‌ برمی‌آید.
6  و اینك‌ هفت‌ سنبلۀ لاغر، از باد شرقی‌ پژمرده‌، بعد از آنها می‌روید.
7  و سنبله‌های‌ لاغر، آن‌ هفت‌سنبلۀ فربه‌ و پر را فرو بردند. و فرعون‌ بیدار شده‌، دید كه‌ اینك‌ خوابی‌ است‌.
8  صبحگاهان‌ دلش‌ مضطرب‌ شده‌، فرستاد و همۀ جادوگران‌ و جمیع‌ حكیمان‌ مصر را خواند، و فرعون‌ خوابهای‌ خود را بدیشان‌ باز گفت‌. اما كسی‌ نبود كه‌ آنها را برای‌ فرعون‌ تعبیر كند.
9  آنگاه‌ رئیس‌ ساقیان‌ به‌ فرعون‌ عرض‌ كرده‌، گفت‌: «امروز خطایای‌ من‌ بخاطرم‌ آمد.
10  فرعون‌ بر غلامان‌ خود غضب‌ نموده‌، مرا با رئیس‌ خبّازان‌ در زندان‌ سردار افواج‌ خاصه‌، حبس‌ فرمود.
11  و من‌ و او در یك‌ شب‌، خوابی‌ دیدیم‌، هر یك‌ موافق‌ تعبیر خواب‌ خود، خواب‌ دیدیم‌.
12  و جوانی‌ عبرانی‌ در آنجا با ما بود، غلام‌ سردار افواج‌ خاصه‌. و خوابهای‌ خود را نزد او بیان‌ كردیم‌ و او خوابهای‌ ما را برای‌ ما تعبیر كرد، هر یك‌ را موافق‌ خوابش‌ تعبیر كرد.
13  و به‌ عینه‌ موافق‌ تعبیری‌ كه‌ برای‌ ما كرد، واقع‌ شد. مرا به‌ منصبم‌ بازآورد، و او را به‌ دار كشید. »
14  آنگاه‌ فرعون‌ فرستاده‌، یوسف‌ را خواند و او را به‌ زودی‌ از زندان‌ بیرون‌ آوردند و صورت‌ خود را تراشیده‌، رخت‌ خود را عوض‌ كرد، و به‌ حضور فرعون‌ آمد.
15  فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «خوابی‌ دیده‌ام‌ و كسی‌ نیست‌ كه‌ آن‌ را تعبیر كند، و دربارۀ تو شنیدم‌ كه‌ خواب‌ می‌شنوی‌ تا تعبیرش‌ كنی‌.»
16  یوسف‌ فرعون‌ را به‌ پاسخ‌ گفت‌: «از من‌ نیست‌، خدا فرعون‌ را به‌ سلامتی‌ جواب‌ خواهد داد. »
17  و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «در خواب‌ خود دیدم‌ كه‌ اینك‌ به‌ كنار نهر ایستاده‌ام‌،
18  و ناگاه‌ هفت‌ گاو فربه‌ گوشت‌ و خوب‌ صورت‌ از نهربرآمده‌، بر مرغزار می‌چرند.
19  و اینك‌ هفت‌ گاو دیگر زبون‌ و بسیار زشت‌ صورت‌ و لاغر گوشت‌، كه‌ در تمامی‌ زمین‌ مصر بدان‌ زشتی‌ ندیده‌ بودم‌، در عقب‌ آنها برمی‌آیند.
20  و گاوان‌ لاغر زشت‌، هفت‌ گاو فربۀ اول‌ را می‌خورند.
21  و چون‌ به‌ شكم‌ آنها فرو رفتند معلوم‌ نشد كه‌ بدرون‌ آنها شدند، زیرا كه‌ صورت‌ آنها مثل‌ اول‌ زشت‌ ماند. پس‌ بیدار شدم‌.
22  و باز خوابی‌ دیدم‌ كه‌ اینك‌ هفت‌ سنبلۀ پر و نیكو بر یك‌ ساق‌ برمی‌آید.
23  و اینك‌ هفت‌ سنبلۀ خشك‌ باریك‌ و از باد شرقی‌ پژمرده‌، بعد از آنها می‌روید.
24  و سنابل‌ لاغر، آن‌ هفت‌ سنبلۀ نیكو را فرو می‌برد. و جادوگران‌ را گفتم‌، لیكن‌ كسی‌ نیست‌ كه‌ برای‌ من‌ شرح‌ كند. »
25  یوسف‌ به‌ فرعون‌ گفت‌: «خواب‌ فرعون‌ یكی‌ است‌. خدا از آنچه‌ خواهد كرد، فرعون‌ را خبر داده‌ است‌.
26  هفت‌ گاو نیكو هفت‌ سال‌ باشد و هفت‌ سنبلۀ نیكو هفت‌ سال‌. همانا خواب‌ یكی‌ است‌.
27  و هفت‌ گاو لاغر زشت‌، كه‌ در عقب‌ آنها برآمدند، هفت‌ سال‌ باشد. و هفت‌ سنبلۀ خالی‌ از باد شرقی‌ پژمرده‌، هفت‌ سال‌ قحط‌ می‌باشد.
28  سخنی‌ كه‌ به‌ فرعون‌ گفتم‌، این‌ است‌: آنچه‌ خدا می‌كند به‌ فرعون‌ ظاهر ساخته‌ است‌.
29  همانا هفت‌ سال‌ فراوانی‌ بسیار، در تمامی‌ زمین‌ مصر می‌آید.
30  و بعد از آن‌، هفت‌ سال‌ قحط‌ پدید آید و تمامی‌ فراوانی‌ در زمین‌ مصر فراموش‌ شود. و قحط‌، زمین‌ را تباه‌ خواهد ساخت‌.
31  و فراوانی‌ در زمین‌ معلوم‌ نشود بسبب‌ قحطی‌ كه‌ بعد از آن‌ آید، زیرا كه‌ به‌ غایت‌ سخت‌ خواهد بود.
32  و چون‌ خواب‌ به‌ فرعون‌ دو مرتبه‌ مكرر شد، این‌ است‌ كه‌ این‌ حادثه‌ از جانب‌ خدا مقرر شده‌، وخدا آن‌ را به‌ زودی‌ پدید خواهد آورد.
33  پس‌ اكنون‌ فرعون‌ می‌باید مردی‌ بصیر و حكیم‌ را پیدا نموده‌، او را بر زمین‌ مصر بگمارد.
34  فرعون‌ چنین‌ بكند، و ناظران‌ بر زمین‌ برگمارد، و در هفت‌ سال‌ فراوانی‌، خمس‌ از زمین‌ مصر بگیرد.
35  و همۀ مأكولات‌ این‌ سالهای‌ نیكو را كه‌ می‌آید جمع‌ كنند، و غله‌ را زیر دست‌ فرعون‌ ذخیره‌ نمایند، و خوراك‌ در شهرها نگاه‌ دارند.
36  تا خوراك‌ برای‌ زمین‌، به‌ جهت‌ هفت‌ سال‌ قحطی‌ كه‌ در زمین‌ مصر خواهد بود ذخیره‌ شود، مبادا زمین‌ از قحط‌ تباه‌ گردد. »
37  پس‌ این‌ سخن‌ بنظر فرعون‌ و بنظر همۀ بندگانش‌ پسند آمد.
38  و فرعون‌ به‌ بندگان‌ خود گفت‌: «آیا كسی‌ را مثل‌ این‌ توانیم‌ یافت‌، مردی‌ كه‌ روح‌ خدا در وی‌ است‌؟»
39  و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «چونكه‌ خدا كل‌ این‌ امور را بر تو كشف‌ كرده‌ است‌، كسی‌ مانند تو بصیر و حكیم‌ نیست‌.
40  تو بر خانۀ من‌ باش‌، و به‌ فرمان‌ تو، تمام‌ قوم‌ من‌ مُنتَظَم‌ شوند، جز اینكه‌ بر تخت‌ از تو بزرگتر باشم‌. »
41  و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «بدان‌ كه‌ تو را بر تمامی‌ زمین‌ مصر گماشتم‌.»
42  و فرعون‌ انگشتر خود را از دست‌ خویش‌ بیرون‌ كرده‌، آن‌ را بر دست‌ یوسف‌ گذاشت‌، و او را به‌ كتان‌ نازك‌ آراسته‌ كرد، و طوقی‌ زرین‌ بر گردنش‌ انداخت‌.
43  و او را بر عرابه‌ دومین‌ خود سوار كرد، و پیش‌ رویش‌ ندا می‌كردند كه‌ «زانو زنید!» پس‌ او را بر تمامی‌ زمین‌ مصر برگماشت‌.
44  و فرعون‌ به‌یوسف‌ گفت‌: «من‌ فرعون‌ هستم‌، و بدون‌ تو هیچكس‌ دست‌ یا پای‌ خود را در كل‌ ارض‌ مصر بلند نكند.»
45  و فرعون‌ یوسف‌ را صفنات‌ فعنیح‌ نامید، و اَسِنات‌، دختر فوطی‌ فارَع‌، كاهن‌ اون‌ را بدو به‌ زنی‌ داد، و یوسف‌ بر زمین‌ مصر بیرون‌ رفت‌.
46  و یوسف‌ سی‌ ساله‌ بود وقتی‌ كه‌ به‌ حضور فرعون‌، پادشاه‌ مصر بایستاد، و یوسف‌ از حضور فرعون‌ بیرون‌ شده‌، در تمامی‌ زمین‌ مصر گشت‌.
47  و در هفت‌ سال‌ فراوانی‌، زمین‌ محصول‌ خود را به‌ كثرت‌ آورد.
48  پس‌ تمامی‌ مأكولات‌ آن‌ هفت‌ سال‌ را كه‌ در زمین‌ مصر بود، جمع‌ كرد، و خوراك‌ را در شهرها ذخیره‌ نمود، و خوراك‌ مزارع‌ حوالی‌ هر شهر را در آن‌ گذاشت‌.
49  و یوسف‌ غلۀ بی‌كران‌ بسیار، مثل‌ ریگ‌ دریا ذخیره‌ كرد، تا آنكه‌ از حساب‌ بازماند، زیرا كه‌ از حساب‌ زیاده‌ بود.
50  و قبل‌ از وقوع‌ سالهای‌ قحط‌، دو پسر برای‌ یوسف‌ زاییده‌ شد، كه‌ اَسِنات‌، دختر فوطی‌ فارع‌، كاهن‌ اون‌ برایش‌ بزاد.
51  و یوسف‌ نخست‌زادۀ خود را منّسی‌ نام‌ نهاد، زیرا گفت‌: «خدا مرا از تمامی‌ مشقّتم‌ و تمامی‌ خانۀ پدرم‌ فراموشی‌ داد.»
52  و دومین‌ را افرایم‌ نامید، زیرا گفت‌: «خدا مرا در زمین‌ مذلتم‌ بارآور گردانید. »
53  و هفت‌ سال‌ فراوانی‌ كه‌ در زمین‌ مصر بود، سپری‌ شد.
54  و هفت‌ سال‌ قحط‌، آمدن‌ گرفت‌، چنانكه‌ یوسف‌ گفته‌ بود. و قحط‌ در همۀ زمینها پدید شد، لیكن‌ در تمامی زمین‌ مصر نان‌ بود.
55  و چون‌ تمامی زمین‌ مصر مبتلای‌ قحط‌ شد، قوم‌ برای‌ نان‌ نزد فرعون‌ فریاد برآوردند. و فرعون‌ به‌ همۀ مصریان‌ گفت‌: «نزد یوسف‌ بروید و آنچه‌ اوبه‌ شما گوید، بكنید.»
56  پس‌ قحط‌، تمامی‌ روی‌ زمین‌ را فروگرفت‌، و یوسف‌ همۀ انبارها را باز كرده‌، به‌ مصریان‌ می‌فروخت‌، و قحط در زمین‌ مصر سخت‌ شد.
57  و همۀ زمینها به‌ جهت‌ خرید غله‌ نزد یوسف‌ به‌ مصر آمدند، زیرا قحط‌ بر تمامی‌ زمین‌ سخت‌ شد.
و اما یعقوب‌ چون‌ دید كه‌ غله‌ در مصر است‌، پس‌ یعقوب‌ به‌ پسران‌ خود گفت‌: «چرا به‌ یكدیگر می‌نگرید؟»
2  و گفت‌: «اینك‌ شنیده‌ام‌ كه‌ غله‌ در مصر است‌، بدانجا بروید و برای‌ ما از آنجا بخرید، تا زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌. »
3  پس‌ ده‌ برادر یوسف‌ برای‌ خریدن‌ غله‌ به‌ مصر فرود آمدند.
4  و اما بنیامین‌، برادر یوسف‌ را یعقوب‌ با برادرانش‌ نفرستاد، زیرا گفت‌ مبادا زیانی‌ بدو رسد.
5  پس‌ بنی‌اسرائیل‌ در میان‌ آنانی‌ كه‌ می‌آمدند، به‌ جهت‌ خرید آمدند، زیرا كه‌ قحط در زمین‌ كنعان‌ بود.
6  و یوسف‌ حاكم‌ ولایت‌ بود، و خود به‌ همۀ اهل‌ زمین‌ غله‌ می‌فروخت‌. و برادران‌ یوسف‌ آمده‌، رو به‌ زمین‌ نهاده‌، او را سجده‌ كردند.
7  چون‌ یوسف‌ برادران‌ خود را دید، ایشان‌ را بشناخت‌، و خود را بدیشان‌ بیگانه‌ نموده‌، آنها را به‌ درشتی‌ سخن‌ گفت‌ و از ایشان‌ پرسید: «از كجا آمده‌اید؟» گفتند: «از زمین‌ كنعان‌ تا خوراك‌ بخریم‌. »
8  و یوسف‌ برادران‌ خود را شناخت‌، لیكن‌ ایشان‌ او را نشناختند.
9  و یوسف‌ خوابها را كه‌ دربارۀ ایشان‌ دیده‌ بود، بیاد آورد. پس‌ بدیشان‌گفت‌: «شما جاسوسانید، و به‌ جهت‌ دیدن‌ عریانی‌ زمین‌ آمده‌اید.»
10  بدو گفتند: «نه‌، یا سیدی‌! بلكه‌ غلامانت‌ به‌ جهت‌ خریدن‌ خوراك‌ آمده‌اند.
11  ما همه‌ پسران‌ یك‌ شخص‌ هستیم‌. ما مردمان‌ صادقیم‌؛ غلامانت‌ جاسوس‌ نیستند.»
12  بدیشان‌ گفت‌: «نه‌، بلكه‌ به‌ جهت‌ دیدن‌ عریانی‌ زمین‌ آمده‌اید.»
13  گفتند: «غلامانت‌ دوازده‌ برادرند، پسران‌ یك‌ مرد در زمین‌ كنعان‌. و اینك‌ كوچكتر، امروز نزد پدر ماست‌، و یكی‌ نایاب‌ شده‌ است‌.»
14  یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «همین‌ است‌ آنچه‌ به‌ شما گفتم‌ كه‌ جاسوسانید!
15  بدینطور آزموده‌ می‌شوید: به‌ حیات‌ فرعون‌ از اینجا بیرون‌ نخواهید رفت‌، جز اینكه‌ برادر كهتر شما در اینجا بیاید.
16  یك‌ نفر را از خودتان‌ بفرستید، تا برادر شما را بیاورد، و شما اسیر بمانید تا سخن‌ شما آزموده‌ شود كه‌ صدق‌ با شماست‌ یا نه‌، والاّ به‌ حیات‌ فرعون‌ جاسوسانید!»
17  پس‌ ایشان‌ را با هم‌ سه‌ روز در زندان‌ انداخت‌.
18  و روز سوم‌ یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «این‌ را بكنید و زنده‌ باشید، زیرا من‌ از خدا می‌ترسم‌:
19  هر گاه‌ شما صادق‌ هستید، یك‌ برادر از شما در زندان‌ شما اسیر باشد، و شما رفته‌، غله‌ برای‌ گرسنگی‌ خانه‌های‌ خود ببرید.
20  و برادر كوچك‌ خود را نزد من‌ آرید، تا سخنان‌ شما تصدیق‌ شود و نمیرید.» پس‌ چنین‌ كردند.
21  و به‌ یكدیگر گفتند: «هر آینه‌ به‌ برادر خود خطا كردیم‌، زیرا تنگی‌ جان‌ او را دیدیم‌ وقتی‌ كه‌ به‌ ما استغاثه‌ می‌كرد، و نشنیدیم‌. از این‌ رو این‌ تنگی‌ بر ما رسید.»
22  و رؤبین‌ در جواب‌ ایشان‌ گفت‌: «آیا به‌ شما نگفتم‌ كه‌ به‌ پسر خطا مورزید؟و نشنیدید! پس‌ اینك‌ خون‌ او بازخواست‌ می‌شود.»
23  و ایشان‌ ندانستند كه‌ یوسف‌ می‌فهمد، زیرا كه‌ ترجمانی‌ در میان‌ ایشان‌ بود.
24  پس‌ از ایشان‌ كناره‌ جسته‌، بگریست‌ و نزد ایشان‌ برگشته‌، با ایشان‌ گفتگو كرد، و شمعون‌ را از میان‌ ایشان‌ گرفته‌، او را روبروی‌ ایشان‌ دربند نهاد.
25  و یوسف‌ فرمود تا جوالهای‌ ایشان‌ را از غله‌ پر سازند، و نقد ایشان‌ را در عدل‌ هر كس‌ نهند، و زاد سفر بدیشان‌ دهند، و به‌ ایشان‌ چنین‌ كردند.
26  پس‌ غله‌ را بر حماران‌ خود بار كرده‌، از آنجا روانه‌ شدند.
27  و چون‌ یكی‌، عدل‌ خود را در منزل‌ باز كرد، تا خوراك‌ به‌ الاغ‌ خود دهد، نقد خود را دید كه‌ اینك‌ در دهن‌ عدل‌ او بود.
28  و به‌ برادران‌ خود گفت‌: «نقد من‌ رد شده‌ است‌، و اینك‌ در عدل‌ من‌ است‌.» آنگاه‌ دل‌ ایشان‌ طپیدن‌ گرفت‌، و به‌ یكدیگر لرزان‌ شده‌، گفتند: «این‌ چیست‌ كه‌ خدا به‌ ما كرده‌ است‌؟»
29  پس‌ نزد پدر خود، یعقوب‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ آمدند، و از آنچه‌ بدیشان‌ واقع‌ شده‌ بود، خبر داده‌، گفتند:
30  «آن‌ مرد كه‌ حاكم‌ زمین‌ است‌، با ما به‌ سختی‌ سخن‌ گفت‌، و ما را جاسوسان‌ زمین‌ پنداشت‌.
31  و بدو گفتیم‌ ما صادقیم‌ و جاسوس‌ نی‌.
32  ما دوازده‌ برادر، پسران‌ پدر خود هستیم‌، یكی‌ نایاب‌ شده‌ است‌، و كوچكتر، امروز نزد پدر ما در زمین‌ كنعان‌ می‌باشد.
33  و آن‌ مرد كه‌ حاكم‌ زمین‌ است‌، به‌ ما گفت‌: از این‌ خواهم‌ فهمید كه‌ شما راستگو هستید كه‌ یكی‌ از برادران‌ خود را نزد من‌ گذارید، و برای‌ گرسنگی‌ خانه‌های‌ خود گرفته‌، بروید.
34  و برادر كوچك‌ خود را نزد من‌آرید، و خواهم‌ یافت‌ كه‌ شما جاسوس‌ نیستید بلكه‌ صادق‌. آنگاه‌ برادر شما را به‌ شما رد كنم‌، و در زمین‌ داد و ستد نمایید. »
35  و واقع‌ شد كه‌ چون‌ عدلهای‌ خود را خالی‌ می‌كردند، اینك‌ كیسۀ پول‌ هر كس‌ در عدلش‌ بود. و چون‌ ایشان‌ و پدرشان‌، كیسه‌های‌ پول‌ را دیدند، بترسیدند.
36  و پدر ایشان‌، یعقوب‌، بدیشان‌ گفت‌: «مرا بی‌اولاد ساختید، یوسف‌ نیست‌ و شمعون‌ نیست‌ و بنیامین‌ را می‌خواهید ببرید. این‌ همه‌ بر من‌ است‌؟»
37  رؤبین‌ به‌ پدر خود عرض‌ كرده‌، گفت‌: «هر دو پسر مرا بكش‌، اگر او را نزد تو باز نیاورم‌. او را به‌ دست‌ من‌ بسپار، و من‌ او را نزد تو باز خواهم‌ آورد. »
38  گفت‌: «پسرم‌ با شما نخواهد آمد زیرا كه‌ برادرش‌ مرده‌ است‌، و او تنها باقی‌ است‌. و هر گاه‌ در راهی‌ كه‌ می‌روید زیانی‌ بدو رسد، همانا مویهای‌ سفید مرا با حزن‌ به‌ گور فرود خواهید برد. »

 و قحط‌ در زمین‌ سخت‌ بود.
2  و واقع‌شد چون‌ غله‌ای‌ را كه‌ از مصر آورده‌ بودند، تماماً خوردند، پدرشان‌ بدیشان‌ گفت‌: «برگردید و اندك‌ خوراكی‌ برای‌ ما بخرید.»
3  یهودا بدو متكلم‌ شده‌، گفت‌: «آن‌ مرد به‌ ما تأكید كرده‌، گفته‌ است‌ هرگاه‌ برادر شما با شما نباشد، روی‌ مرا نخواهید دید.
4  اگر تو برادر ما را با ما فرستی‌، می‌رویم‌ و خوراك‌ برایت‌ می‌خریم‌.
5  اما اگر تو او را نفرستی‌، نمی‌رویم‌، زیرا كه‌ آن‌ مرد ما را گفت‌، هر گاه‌ برادر شما با شما نباشد، روی‌ مرا نخواهید دید. »
6  اسرائیل‌ گفت‌: «چرا به‌ من‌ بدی‌ كرده‌، به‌ آن‌مرد خبر دادید كه‌ برادر دیگر دارید؟»
7  گفتند: «آن‌ مرد احوال‌ ما و خویشاوندان‌ ما را به‌ دقت‌ پرسیده‌، گفت‌: “آیا پدر شما هنوز زنده‌ است‌، و برادر دیگر دارید؟” و او را بدین‌ مضمون‌ اطلاع‌ دادیم‌، و چه‌ می‌دانستیم‌ كه‌ خواهد گفت‌: “برادر خود را نزد من‌ آرید.” »
8  پس‌ یهودا به‌ پدر خود، اسرائیل‌ گفت‌: «جوان‌ را با من‌ بفرست‌ تا برخاسته‌، برویم‌ و زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌، ما و تو و اطفال‌ ما نیز.
9  من‌ ضامن‌ او می‌باشم‌، او را از دست‌ من‌ بازخواست‌ كن‌. هر گاه‌ او را نزد تو باز نیاوردم‌ و به‌ حضورت‌ حاضر نساختم‌، تا به‌ ابد در نظر تو مقصر باشم‌.
10  زیرا اگر تأخیر نمی‌نمودیم‌، هر آینه‌ تا حال‌، مرتبۀ دوم‌ را برگشته‌ بودیم‌. »
11  پس‌ پدر ایشان‌، اسرائیل‌، بدیشان‌ گفت‌: «اگر چنین‌ است‌، پس‌ این‌ را بكنید. از ثمرات‌ نیكوی‌ این‌ زمین‌ در ظروف‌ خود بردارید، و ارمغانی‌ برای‌ آن‌ مرد ببرید، قدری‌ بلسان‌ و قدری‌ عسل‌ و كتیرا و لادن‌ و پسته‌ و بادام‌.
12  و نقد مضاعف‌ بدست‌ خود گیرید، و آن‌ نقدی‌ كه‌ در دهنۀ عدلهای‌ شما رد شده‌ بود، به‌ دست‌ خود باز برید، شاید سهوی‌ شده‌ باشد.
13  و برادر خود را برداشته‌، روانه‌ شوید، و نزد آن‌ مرد برگردید.
14  و خدای‌ قادر مطلق‌ شما را در نظر آن‌ مرد مكرم‌ دارد، تا برادر دیگر شما و بنیامین‌ را همراه‌ شما بفرستد، و من‌ اگر بی‌اولاد شدم‌، بی‌اولاد شدم‌. »
15  پس‌ آن‌ مردان‌، ارمغان‌ را برداشته‌، و نقد مضاعف‌ را بدست‌ گرفته‌، با بنیامین‌ روانه‌ شدند. و به‌ مصر فرود آمده‌، به‌ حضور یوسف‌ ایستادند.
16  اما یوسف‌، چون‌ بنیامین‌ را با ایشان‌ دید، به‌ ناظر خانۀ خود فرمود: «این‌ اشخاص‌ را به‌ خانه‌ ببر، و ذبح‌ كرده‌، تدارك‌ ببین‌، زیرا كه‌ ایشان‌ وقت‌ظهر با من‌ غذا می‌خورند. »
17  و آن‌ مرد چنانكه‌ یوسف‌ فرموده‌ بود، كرد. و آن‌ مرد ایشان‌ را به‌ خانۀ یوسف‌ آورد.
18  و آن‌ مردان‌ ترسیدند، چونكه‌ به‌ خانۀ یوسف‌ آورده‌ شدند و گفتند: «بسبب‌ آن‌ نقدی‌ كه‌ دفعه‌ اول‌ در عدلهای‌ ما رد شده‌ بود، ما را آورده‌اند تا بر ما هجوم‌ آورد، و بر ما حمله‌ كند، و ما را مملوك‌ سازد و حماران‌ ما را. »
19  و به‌ ناظر خانۀ یوسف‌ نزدیك‌ شده‌، در درگاه‌ خانه‌ بدو متكلم‌ شده‌،
20  گفتند: «یا سیدی‌! حقیقتاً مرتبۀ اول‌ برای‌ خرید خوراك‌ آمدیم‌.
21  و واقع‌ شد چون‌ به‌ منزل‌ رسیده‌، عدلهای‌ خود را باز كردیم‌، كه‌ اینك‌ نقد هر كس‌ در دهنۀ عدلش‌ بود. نقرۀ ما به‌ وزن‌ تمام‌ و آن‌ را به‌ دست‌ خود باز آورده‌ایم‌.
22  و نقد دیگر برای‌ خرید خوراك‌ به‌ دست‌ خود آورده‌ایم‌. نمی‌دانیم‌ كدام‌ كس‌ نقد ما را در عدلهای‌ ما گذاشته‌ بود. »
23  گفت‌: «سلامت‌ باشید مترسید، خدای‌ شما و خدای‌ پدر شما، خزانه‌ای‌ در عدلهای‌ شما، به‌ شما داده‌ است‌؛ نقد شما به‌ من‌ رسید.» پس‌ شمعون‌ را نزد ایشان‌ بیرون‌ آورد.
24  و آن‌ مرد، ایشان‌ را به‌ خانۀ یوسف‌ درآورده‌، آب‌ بدیشان‌ داد، تا پایهای‌ خود را شستند، و علوفه‌ به‌ حماران‌ ایشان‌ داد.
25  و ارمغان‌ را حاضر ساختند، تا وقت‌ آمدن‌ یوسف‌ به‌ ظهر، زیرا شنیده‌ بودند كه‌ در آنجا باید غذا بخورند.
26  و چون‌ یوسف‌ به‌ خانه‌ آمد، ارمغانی‌ را كه‌ به‌ دست‌ ایشان‌ بود، نزد وی‌ به‌ خانه‌ آوردند، و به‌ حضور وی‌ رو به‌ زمین‌ نهادند.
27  پس‌ از سلامتی‌ ایشان‌ پرسید و گفت‌: «آیا پدر پیر شما كه‌ ذكرش‌ را كردید، به‌ سلامت‌ است‌؟ و تا بحال‌ حیات‌ دارد؟»
28  گفتند: «غلامت‌، پدر ما، به‌ سلامت‌ است‌، و تا بحال‌ زنده‌.» پس‌ تعظیم‌ و سجده‌ كردند.
29  و چون‌ چشمان‌ خود را باز كرده‌، برادر خود بنیامین‌، پسر مادر خویش‌ را دید، گفت‌: «آیا این‌ است‌ برادر كوچك‌ شما كه‌ نزد من‌، ذكر او را كردید؟» و گفت‌: «ای‌ پسرم‌، خدا بر تو رحم‌ كناد. »
30  و یوسف‌ چونكه‌ مهرش‌ بر برادرش‌ بجنبید، بشتافت‌، و جای‌ گریستن‌ خواست‌. پس‌ به‌ خلوت‌ رفته‌، آنجا بگریست‌.
31  و روی‌ خود را شسته‌، بیرون‌ آمد. و خودداری‌ نموده‌، گفت‌: «طعام‌ بگذارید. »
32  و برای‌ وی‌ جدا گذاردند، و برای‌ ایشان‌ جدا، و برای‌ مصریانی‌ كه‌ با وی‌ خوردند جدا، زیرا كه‌ مصریان‌ با عبرانیان‌ نمی‌توانند غذا بخورند زیرا كه‌ این‌، نزد مصریان‌ مكروه‌ است‌.
33  و به‌ حضور وی‌ بنشستند، نخست‌زاده‌ موافق‌ نخست‌زادگی‌اش‌، و خردسال‌ بحسب‌ خردسالی‌اش‌، و ایشان‌ به‌ یكدیگر تعجب‌ نمودند.
34  و حِصِّه‌ها از پیش‌ خود برای‌ ایشان‌ گرفت‌، اما حصّۀ بنیامین‌ پنج‌ چندان‌ حصّۀ دیگران‌ بود، و با وی‌ نوشیدند و كیف‌ كردند.

 پس‌ به‌ ناظر خانۀ خود امر كرده‌،گفت‌: «عدلهای‌ این‌ مردمان‌ را به‌ قدری‌ كه‌ می‌توانند برد، از غله‌ پر كن‌، و نقد هر كسی‌ را به‌ دهنۀ عدلش‌ بگذار.
2  و جام‌ مرا، یعنی‌ جام‌ نقره‌ را در دهنۀ عدل‌ آن‌ كوچكتر، با قیمت‌ غله‌اش‌ بگذار.» پس‌ موافق‌ آن‌ سخنی‌ كه‌ یوسف‌ گفته‌ بود، كرد.
3  و چون‌ صبح‌ روشن‌ شد، آن‌ مردان‌ را با حماران‌ ایشان‌ روانه‌ كردند.
4  و ایشان‌ از شهر بیرون‌ شده‌، هنوز مسافتی‌ چند طی‌ نكرده‌ بودند،كه‌ یوسف‌ به‌ ناظر خانۀ خود گفت‌: «بر پا شده‌، در عقب‌ این‌ اشخاص‌ بشتاب‌، و چون‌ بدیشان‌ فرا رسیدی‌، ایشان‌ را بگو: چرا بدی‌ به‌ عوض‌ نیكویی‌ كردید؟
5  آیا این‌ نیست‌ آنكه‌ آقایم‌ در آن‌ می‌نوشد، و از آن‌ تَفأُّل‌ می‌زند؟ در آنچه‌ كردید، بد كردید. »
6  پس‌ چون‌ بدیشان‌ در رسید، این‌ سخنان‌ را بدیشان‌ گفت‌.
7  به‌ وی‌ گفتند: «چرا آقایم‌ چنین‌ می‌گوید؟ حاشا از غلامانت‌ كه‌ مرتكب‌ چنین‌ كار شوند!
8  همانا نقدی‌ را كه‌ در دهنۀ عدلهای‌ خود یافته‌ بودیم‌، از زمین‌ كنعان‌ نزد تو باز آوردیم‌، پس‌ چگونه‌ باشد كه‌ از خانۀ آقایت‌ طلا یا نقره‌ بدزدیم‌.
9  نزد هر كدام‌ از غلامانت‌ یافت‌ شود، بمیرد، و ما نیز غلام‌ آقای‌ خود باشیم‌. »
10  گفت‌: «هم‌ الا´ن‌ موافق‌ سخن‌ شما بشود، آنكه‌ نزد او یافت‌ شود، غلام‌ من‌ باشد، و شما آزاد باشید.»
11  پس‌ تعجیل‌ نموده‌، هر كس‌ عدل‌ خود را به‌ زمین‌ فرود آورد، و هر یكی‌ عدل‌ خود را باز كرد.
12  و او تجسس‌ كرد، و از مهتر شروع‌ نموده‌، به‌ كهتر ختم‌ كرد. و جام‌ در عدل‌ بنیامین‌ یافته‌ شد.
13  آنگاه‌ رخت‌ خود را چاك‌ زدند، و هر كس‌ الاغ‌ خود را بار كرده‌، به‌ شهر برگشتند.
14  و یهودا با برادرانش‌ به‌ خانۀ یوسف‌ آمدند، و او هنوز آنجا بود، و به‌ حضور وی‌ بر زمین‌ افتادند.
15  یوسف‌ بدیشان‌ گفت‌: «این‌ چه‌ كاری‌ است‌ كه‌ كردید؟ آیا ندانستید كه‌ چون‌ من‌ مردی‌، البته‌ تفأل‌ می‌زنم‌؟»
16  یهودا گفت‌: «به‌ آقایم‌ چه‌ گوییم‌، و چه‌ عرض‌ كنیم‌، و چگونه‌ بی‌گناهی‌ خویش‌ را ثابت‌ نماییم‌؟ خدا گناه‌ غلامانت‌ را دریافت‌ نموده‌ است‌؛ اینك‌ ما نیز و آنكه‌ جام‌ بدستش‌ یافت‌ شد، غلامان‌ آقای‌ خود خواهیم‌ بود.»
17  گفت‌: «حاشا از من‌ كه‌ چنین‌ كنم‌! بلكه‌آنكه‌ جام‌ بدستش‌ یافت‌ شد، غلام‌ من‌ باشد، و شما به‌ سلامتی‌ نزد پدر خویش‌ بروید.»
18  آنگاه‌ یهودا نزدیك‌ وی‌ آمده‌، گفت‌: «ای‌ آقایم‌ بشنو، غلامت‌ به‌ گوش‌ آقای‌ خود سخنی‌ بگوید و غضبت‌ بر غلام‌ خود افروخته‌ نشود، زیرا كه‌ تو چون‌ فرعون‌ هستی‌.
19  آقایم‌ از غلامانت‌ پرسیده‌، گفت‌: “آیا شما را پدر یا برادری‌ است‌؟”
20  و به‌ آقای‌ خود عرض‌ كردیم‌: “كه‌ ما را پدر پیری‌ است‌، و پسر كوچك‌ پیری‌ او كه‌ برادرش‌ مرده‌ است‌، و او تنها از مادر خود مانده‌ است‌، و پدر او را دوست‌ می‌دارد.”
21  و به‌ غلامان‌ خود گفتی‌: “وی‌ را نزد من‌ آرید تا چشمان‌ خود را بر وی‌ نهم‌.”
22  و به‌ آقای‌ خود گفتیم‌: “آن‌ جوان‌ نمی‌تواند از پدر خود جدا شود، چه‌ اگر از پدر خویش‌ جدا شود او خواهد مرد.”
23  و به‌ غلامان‌ خود گفتی‌: “اگر برادر كهتر شما با شما نیاید، روی‌ مرا دیگر نخواهید دید.”
24  پس‌ واقع‌ شد كه‌ چون‌ نزد غلامت‌، پدر خود، رسیدیم‌، سخنان‌ آقای‌ خود را بدو باز گفتیم‌.
25  و پدر ما گفت‌: “برگشته‌ اندك‌ خوراكی‌ برای‌ ما بخرید.”
26  گفتیم‌: “نمی‌توانیم‌ رفت‌، لیكن‌ اگر برادر كهتر با ما آید، خواهیم‌ رفت‌، زیرا كه‌ روی‌ آن‌ مرد را نمی‌توانیم‌ دید اگر برادر كوچك‌ با ما نباشد.”
27  و غلامت‌، پدر من‌، به‌ ما گفت‌: “شما آگاهید كه‌ زوجه‌ام‌ برای‌ من‌ دو پسر زایید.
28  و یكی‌ از نزد من‌ بیرون‌ رفت‌، و من‌ گفتم‌ هر آینه‌ دریده‌ شده‌ است‌، و بعد از آن‌ او را ندیدم.
29  اگر این‌ را نیز از نزد من‌ ببرید، و زیانی‌ بدو رسد، همانا موی‌ سفید مرا به‌ حزن‌ به‌ گور فرود خواهید برد.”
30  و الا´ن‌ اگر نزد غلامت‌، پدر خود بروم‌، و این‌ جوان‌ با ما نباشد، و حال‌ آنكه‌ جان‌ او به‌ جان‌ وی‌ بسته‌ است‌،
31  واقع‌ خواهد شد كه‌ چون‌ ببیند پسر نیست‌، اوخواهد مرد و غلامانت‌ موی‌ سفید غلامت‌، پدر خود را به‌ حزن‌ به‌ گور فرود خواهند برد.
32  زیرا كه‌ غلامت‌ نزد پدر خود ضامن‌ پسر شده‌، گفتم‌: “هرگاه‌ او را نزد تو باز نیاورم‌، تا ابدالا´باد نزد پدر خود مقصر خواهم‌ شد.”
33  پس‌ الا´ن‌ تمنا اینكه‌ غلامت‌ به‌ عوض‌ پسر در بندگی‌ آقای‌ خود بماند، و پسر، همراه‌ برادران‌ خود برود.
34  زیرا چگونه‌ نزد پدر خود بروم‌ و پسر با من‌ نباشد، مبادا بلایی‌ را كه‌ به‌ پدرم‌ واقع‌ شود ببینم‌. »

 و یوسف‌ پیش‌ جمعی‌ كه‌ به‌حضورش‌ ایستاده‌ بودند، نتوانست‌ خودداری‌ كند، پس‌ ندا كرد كه‌ «همه‌ را از نزد من‌ بیرون‌ كنید!» و كسی‌ نزد او نماند وقتی‌ كه‌ یوسف‌ خویشتن‌ را به‌ برادران‌ خود شناسانید.
2  و به‌ آواز بلند گریست‌، و مصریان‌ و اهل‌ خانۀ فرعون‌ شنیدند.
3  و یوسف‌، برادران‌ خود را گفت‌: «من‌ یوسف‌ هستم‌! آیا پدرم‌ هنوز زنده‌ است‌؟» و برادرانش‌ جواب‌ وی‌ را نتوانستند داد، زیرا كه‌ به‌ حضور وی‌ مضطرب‌ شدند.
4  و یوسف‌ به‌ برادران‌ خود گفت‌: «نزدیك‌ من‌ بیایید.» پس‌ نزدیك‌ آمدند، و گفت‌: «منم‌ یوسف‌، برادر شما، كه‌ به‌ مصر فروختید!
5  و حال‌ رنجیده‌ مشوید، و متغیر نگردید كه‌ مرا بدینجا فروختید، زیرا خدا مرا پیش‌ روی‌ شما فرستاد تا (نفوس‌ را) زنده‌ نگاه‌ دارد.
6  زیرا حال‌ دو سال‌ شده‌است‌ كه‌ قحط در زمین‌ هست‌، و پنج‌ سال‌ دیگر نیز نه‌ شیار خواهد بود نه‌ درو.
7  و خدا مرا پیش‌ روی‌ شمافرستاد تا برای‌ شما بقیتی‌ در زمین‌ نگاه‌ دارد، و شما را به‌ نجاتی‌ عظیم‌ احیا كند.
8  و الا´ن‌ شما مرا اینجا نفرستادید، بلكه‌ خدا، و او مرا پدر بر فرعون‌ و آقا بر تمامی‌ اهل‌ خانۀ او و حاكم‌ بر همۀ زمین‌ مصر ساخت‌.
9  بشتابید و نزد پدرم‌ رفته‌، بدو گویید: پسر تو، یوسف‌ چنین‌ می‌گوید: كه‌ خدا مرا حاكم‌ تمامی‌ مصر ساخته‌ است‌، نزد من‌ بیا و تأخیر منما.
10  و در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شو، تا نزدیك‌ من‌ باشی‌، تو و پسرانت‌ و پسران‌ پسرانت‌، و گله‌ات‌ و رمه‌ات‌ با هر چه‌ داری.
11  تا تو را در آنجا بپرورانم‌، زیرا كه‌ پنج‌ سال‌ قحط‌ باقی‌است‌، مبادا تو و اهل‌ خانه‌ات‌ و متعلقانت‌ بینوا گردید.
12  و اینك‌ چشمان‌ شما و چشمان‌ برادرم‌ بنیامین‌، می‌بیند، زبان‌ من‌ است‌ كه‌ با شما سخن‌ می‌گوید.
13  پس‌ پدر مرا از همۀ حشمت‌ من‌ در مصر و از آنچه‌ دیده‌اید، خبر دهید، و تعجیل‌ نموده‌، پدر مرا بدینجا آورید. »
14  پس‌ به‌ گردن‌ برادر خود، بنیامین‌، آویخته‌، بگریست‌ و بنیامین‌ بر گردن‌ وی‌ گریست‌.
15  و همۀ برادران‌ خود را بوسیده‌، برایشان‌ بگریست‌، و بعد از آن‌، برادرانش‌ با وی‌ گفتگو كردند.
16  و این‌ خبر را در خانه‌ فرعون‌ شنیدند، و گفتند برادران‌ یوسف‌ آمده‌اند، و بنظر فرعون‌ و بنظر بندگانش‌ خوش‌ آمد.
17  و فرعون‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «برادران‌ خود را بگو: چنین‌ بكنید: چهارپایان‌ خود را بار كنید، و روانه‌ شده‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ بروید.
18  و پدر و اهل‌ خانه‌های‌ خود را برداشته‌، نزد من‌ آیید، و نیكوتر زمین‌ مصر را به‌ شما می‌دهم‌ تا از فربهی‌ زمین‌ بخورید.
19  و تو مأمور هستی‌ این‌ را بكنید: ارابه‌ها از زمین‌ مصر برای‌ اطفال‌ و زنان‌ خودبگیرید، و پدر خود را برداشته‌، بیایید.
20  و چشمان‌ شما در پی‌ اسباب‌ خود نباشد، زیرا كه‌ نیكویی‌ تمامی‌ زمین‌ مصر از آن‌ شماست‌.»
21  پس‌ بنی‌اسرائیل‌ چنان‌ كردند، و یوسف‌ به‌ حسب‌ فرمایش‌ فرعون‌، ارابه‌ها بدیشان‌ داد، و زاد سفر بدیشان‌ عطا فرمود.
22  و به‌ هر یك‌ از ایشان‌، یك‌ دست‌ رخت‌ بخشید، اما به‌ بنیامین‌ سیصد مثقال‌ نقره‌، و پنج‌ دست‌ جامه‌ داد.
23  و برای‌ پدر خود بدین‌ تفصیل‌ فرستاد: ده‌ الاغ‌ بار شده‌ به‌ نفایس‌ مصر، و ده‌ ماده‌ الاغ‌ بار شده‌ به‌ غله‌ و نان‌ و خورش‌ برای‌ سفر پدر خود.
24  پس‌ برادران‌ خود را مرخص‌ فرموده‌، روانه‌ شدند و بدیشان‌ گفت‌: «زنهار در راه‌ منازعه‌ مكنید! »
25  و از مصر برآمده‌، نزد پدر خود، یعقوب‌، به‌ زمین‌ كنعان‌ آمدند.
26  و او را خبر داده‌، گفتند: «یوسف‌ الا´ن‌ زنده‌ است‌، و او حاكم‌ تمامی‌ زمین‌ مصر است‌.» آنگاه‌ دل‌ وی‌ ضعف‌ كرد، زیرا كه‌ ایشان‌ را باور نكرد.
27  و همۀ سخنانی‌ كه‌ یوسف‌ بدیشان‌ گفته‌ بود، به‌ وی‌ گفتند، و چون‌ ارابه‌هایی‌ را كه‌ یوسف‌ برای‌ آوردن‌ او فرستاده‌ بود، دید، روح‌ پدر ایشان‌، یعقوب‌، زنده‌ گردید.
28  و اسرائیل‌ گفت‌: «كافی‌ است‌! پسر من‌، یوسف‌، هنوز زنده‌ است‌؛ می‌روم‌ و قبل‌ از مردنم‌ او را خواهم‌ دید. »

و اسرائیل‌ با هر چه‌ داشت‌، كوچ‌كرده‌، به‌ بئرشبع‌ آمد، و قربانی‌ها برای‌ خدای‌ پدر خود، اسحاق‌، گذرانید.
2  و خدا در رؤیاهای‌ شب‌، به‌ اسرائیل‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌:«ای‌ یعقوب‌! ای‌ یعقوب‌!» گفت‌: «لبیك‌.»
3  گفت‌: «من‌ هستم‌ الله‌، خدای‌ پدرت‌، از فرود آمدن‌ به‌ مصر مترس‌، زیرا در آنجا امتی‌ عظیم‌ از تو به‌ وجود خواهم‌ آورد.
4  من‌ با تو به‌ مصر خواهم‌ آمد و من‌ نیز تو را از آنجا البته‌ باز خواهم‌ آورد، و یوسف‌ دست‌ خود را بر چشمان‌ تو خواهد گذاشت‌.»
5  و یعقوب‌ از بِئرشَبَع‌ روانه‌ شد، و بنی‌اسرائیل‌ پدر خود، یعقوب‌، و اطفال‌ و زنان‌ خویش‌ را بر ارابه‌هایی‌ كه‌ فرعون‌ به‌ جهت‌ آوردن‌ او فرستاده‌ بود، برداشتند.
6  و مواشی‌ و اموالی‌ را كه‌ در زمین‌ كنعان‌ اندوخته‌ بودند، گرفتند. و یعقوب‌ با تمامی‌ ذریت‌ خود به‌ مصر آمدند.
7  و پسران‌ و پسران‌ پسران‌ خود را با خود، و دختران‌ و دختران‌ پسران‌ خود را، و تمامی‌ ذریت‌ خویش‌ را به‌ همراهی‌ خود به‌ مصر آورد.
8  و این‌ است‌ نامهای‌ پسران‌ اسرائیل‌ كه‌ به‌ مصر آمدند: یعقوب‌ و پسرانش‌ رؤبین‌ نخست‌زادۀ یعقوب‌.
9  و پسران‌ رؤبین‌: حَنوك‌ و فَلو و حَصرون‌ و كَرْمی‌.
10  و پسران‌ شمعون‌: یموئیل‌ و یامین‌ و اوهَد و یاكین‌ و صوحَر و شاؤل‌ كه‌ پسرزن‌ كنعانی‌ بود.
11  و پسران‌ لاوی‌: جِرشون‌ و قُهات‌ و مِراری‌.
12  و پسران‌ یهودا: عیر و اونان‌ و شیلَه‌ و فارِص‌ و زارَح‌. اما عیر و اونان‌ در زمین‌ كنعان‌ مردند. و پسران‌ فارص‌: حصرون‌ و حامول‌ بودند.
13  و پسران‌ یساكار: تولاع‌ و فُوَه‌ و یوب‌ و شِمرون‌.
14  و پسران‌ زبولون‌: سارِد و ایلون‌ و یاحِلئیل‌.
15  اینانند پسران‌ لیه‌، كه‌ آنها را با دختر خود دینه‌، در فدّان‌ ارام‌ برای‌ یعقوب‌ زایید. همۀ نفوس‌ پسران‌ و دخترانش‌ سی‌ و سه‌ نفر بودند.
16  و پسران‌ جاد: صَفیون‌ و حَجی‌ و شونی‌ و اِصبون‌ وعیری‌ و اَرودی‌ و اَرئیلی‌.
17  و پسران‌ اَشیر: یمنَه‌ و یشوَه‌ و یشوی‌ و بَریعَه‌، و خواهر ایشان‌ ساره‌، و پسران‌ بریعَه‌ حابِر و مَلكیئیل‌.
18  اینانند پسران‌ زِلفه‌ كه‌ لابان‌ به‌ دختر خود لیه‌ داد، و این‌ شانزده‌ را برای‌ یعقوب‌ زایید.
19  و پسران‌ راحیل‌ زن‌ یعقوب‌: یوسف‌ و بنیامین‌.
20  و برای‌ یوسف‌ در زمین‌ مصر، مَنَسی‌ و اِفرایم‌ زاییده‌ شدند، كه‌ اَسِنات‌ دختر فوطی‌ فارع‌، كاهن‌ اون‌ برایش‌ بزاد.
21  و پسران‌ بنیامین‌: بالع‌ و باكِر و اَشبیل‌ و جیرا و نَعمان‌ و ایحی‌ و رُش‌ و مُفیم‌ و حُفیم‌ و آرْد.
22  اینانند پسران‌ راحیل‌ كه‌ برای‌ یعقوب‌ زاییده‌ شدند، همه‌ چهارده‌ نفر.
23  و پسر دان‌: حوشیم‌.
24  و پسران‌ نفتالی‌: یحصِئیل‌ و جونی‌ و یصر و شِلیم‌.
25  اینانند پسران‌ بِلهه‌، كه‌ لابان‌ به‌ دختر خود راحیل‌ داد، و ایشان‌ را برای‌ یعقوب‌ زایید. همه‌ هفت‌ نفر بودند.
26  همۀ نفوسی‌ كه‌ با یعقوب‌ به‌ مصر آمدند، كه‌ از صُلب‌ وی‌ پدید شدند، سوای‌ زنان‌ پسران‌ یعقوب‌، جمیعاً شصت‌ و شش‌ نفر بودند.
27  و پسران‌ یوسف‌ كه‌ برایش‌ در مصر زاییده‌ شدند، دو نفر بودند. پس‌ جمیع‌ نفوس‌ خاندان‌ یعقوب‌ كه‌ به‌ مصر آمدند هفتاد بودند.
28  و یهودا را پیش‌ روی‌ خود نزد یوسف‌ فرستاد تا او را به‌ جوشن‌ راهنمایی‌ كند، و به‌ زمین‌ جوشن‌ آمدند.
29  و یوسف‌ ارابۀ خود را حاضر ساخت‌، تا به‌ استقبال‌ پدر خود اسرائیل‌ به‌ جوشن‌ برود. و چون‌ او را بدید به‌ گردنش‌ بیاویخت‌، و مدتی‌ بر گردنش‌ گریست‌.
30  و اسرائیل‌ به‌ یوسف‌ گفت‌: «اكنون‌ بمیرم‌، چونكه‌ روی‌ تو را دیدم‌ كه‌ تا بحال‌ زنده‌ هستی‌.»
31  و یوسف‌ برادران‌ خود واهل‌ خانۀ پدر خویش‌ را گفت‌: «می‌روم‌ تا فرعون‌ را خبر دهم‌ و به‌ وی‌ گویم‌: “برادرانم‌ و خانوادۀ پدرم‌ كه‌ در زمین‌ كنعان‌ بودند، نزد من‌ آمده‌اند.
32  و مردان‌ شبانان‌ هستند، زیرا اهل‌ مواشی‌اند، و گله‌ها و رمه‌ها و كل‌ مایملك‌ خود را آورده‌اند.”
33  و چون‌ فرعون‌ شما را بطلبد و گوید: “كسب‌ شما چیست‌؟”
34  گویید: “غلامانت‌ از طفولیت‌ تا بحال‌ اهل‌ مواشی‌ هستیم‌، هم‌ ما و هم‌ اجداد ما، تا در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شوید، زیرا كه‌ هر شبان‌ گوسفند مكروه‌ مصریان‌ است‌. »
پس‌ یوسف‌ آمد و به‌ فرعون‌ خبر داده‌، گفت‌: «پدرم‌ و برادرانم‌ با گله‌ و رمۀ خویش‌ و هر چه‌ دارند، از زمین‌ كنعان‌ آمده‌اند و در زمین‌ جوشن‌ هستند.»
2  و از جمله‌ برادران‌ خود پنج‌ نفر برداشته‌، ایشان‌ را به‌ حضور فرعون‌ بر پا داشت‌.
3  و فرعون‌، برادران‌ او را گفت‌: «شغل‌ شما چیست‌؟» به‌ فرعون‌ گفتند: «غلامانت‌ شبان‌ گوسفند هستیم‌، هم‌ ما و هم‌ اجداد ما.»
4  و به‌ فرعون‌ گفتند: «آمده‌ایم‌ تا در این‌ زمین‌ ساكن‌ شویم‌، زیرا كه‌ برای‌ گلۀ غلامانت‌ مرتعی‌ نیست‌، چونكه‌ قحط‌ در زمین‌ كنعان‌ سخت‌ است‌. و الا´ن‌ تمنا داریم‌ كه‌ بندگانت‌ در زمین‌ جوشن‌ سكونت‌ كنند.»
5  و فرعون‌ به‌ یوسف‌ خطاب‌ كرده‌، گفت‌: «پدرت‌ و برادرانت‌ نزد تو آمده‌اند،
6  زمین‌ مصر پیش‌ روی‌ توست‌. در نیكوترین‌ زمین‌، پدر و برادران‌ خود را مسكن‌ بده‌. در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ بشوند. و اگر می‌دانی‌ كه‌ در میان‌ ایشان‌ كسانِ قابل‌ می‌باشند، ایشان‌ را سركاران‌ مواشی‌ من‌ گردان‌. »
7  و یوسف‌، پدر خود، یعقوب‌ را آورده‌، او را به‌ حضور فرعون‌ برپا داشت‌. و یعقوب‌، فرعون‌ رابركت‌ داد.
8  و فرعون‌ به‌ یعقوب‌ گفت‌: «ایام‌ سالهای‌ عمر تو چند است‌؟»
9  یعقوب‌ به‌ فرعون‌ گفت‌: «ایام‌ سالهای‌ غربت‌ من‌ صد و سی‌ سال‌ است‌. ایام‌ سالهای‌ عمر من‌ اندك‌ و بد بوده‌ است‌، و به‌ ایام‌ سالهای‌ عمر پدرانم‌ در روزهای‌ غربت‌ ایشان‌ نرسیده‌.»
10  و یعقوب‌، فرعون‌ را بركت‌ داد و از حضور فرعون‌ بیرون‌ آمد.
11  و یوسف‌، پدر و برادران‌ خود را سكونت‌ داد، و مِلكی‌ در زمین‌ مصر در نیكوترین‌ زمین‌، یعنی‌ در ارض‌ رَعَمْسیس‌، چنانكه‌ فرعون‌ فرموده‌ بود، بدیشان‌ ارزانی‌ داشت‌.
12  و یوسف‌ پدر و برادران‌ خود، و همۀ اهل‌ خانۀ پدر خویش‌ را به‌ حسب‌ تعداد عیال‌ ایشان‌ به‌ نان‌ پرورانید.
13  و در تمامی‌ زمین‌ نان‌ نبود، زیرا قحط زیاده‌ سخت‌ بود، و ارض‌ مصر و ارض‌ كنعان‌ بسبب‌ قحط‌ بینوا گردید.
14  و یوسف‌، تمام‌ نقره‌ای‌ را كه‌ در زمین‌ مصر و زمین‌ كنعان‌ یافته‌ شد، به‌ عوض‌ غله‌ای‌ كه‌ ایشان‌ خریدند، بگرفت‌، و یوسف‌ نقره‌ را به‌ خانۀ فرعون‌ درآورد.
15  و چون‌ نقره‌ از ارض‌ مصر و ارض‌ كنعان‌ تمام‌ شد، همۀ مصریان‌ نزد یوسف‌ آمده‌، گفتند: «ما را نان‌ بده‌، چرا در حضورت‌ بمیریم‌؟ زیرا كه‌ نقره‌ تمام‌ شد.»
16  یوسف‌ گفت‌: «مواشی‌ خود را بیاورید، و به‌ عوض‌ مواشی‌ شما، غله‌ به‌ شما می‌دهم‌، اگر نقره‌ تمام‌ شده‌ است‌.»
17  پس‌ مواشی‌ خود را نزد یوسف‌ آوردند، و یوسف‌ به‌ عوض‌ اسبان‌ و گله‌های‌ گوسفندان‌ و رمه‌های‌ گاوان‌ و الاغان‌، نان‌ بدیشان‌ داد. و در آن‌ سال‌ به‌ عوض‌ همۀ مواشی‌ ایشان‌، ایشان‌ را به‌ نان‌ پرورانید.
18  و چون‌ آن‌ سال‌ سپری‌ شد در سال‌ دوم‌ به‌ حضور وی‌ آمده‌،گفتندش‌: «از آقای‌ خود مخفی‌ نمی‌داریم‌ كه‌ نقرۀ ما تمام‌ شده‌ است‌، و مواشی‌ و بهایم‌ از آن‌ آقای‌ ما گردیده‌، و جز بدنها و زمین‌ ما به‌ حضور آقای‌ ما چیزی‌ باقی‌ نیست‌.
19  چرا ما و زمین‌ ما نیز در نظر تو هلاك‌ شویم‌؟ پس‌ ما را و زمین‌ ما را به‌ نان‌ بخر، و ما و زمین‌ ما مملوك‌ فرعون‌ بشویم‌، و بذر بده‌ تا زیست‌ كنیم‌ و نمیریم‌ و زمین‌ بایر نماند. »
20  پس‌ یوسف‌ تمامی‌ زمین‌ مصر را برای‌ فرعون‌ بخرید، زیرا كه‌ مصریان‌ هر كس‌ مزرعۀ خود را فروختند، چونكه‌ قحط‌ بر ایشان‌ سخت‌ بود و زمین‌ از آن‌ فرعون‌ شد.
21  و خلق‌ را از این‌ حد تا به‌ آن‌ حد مصر به‌ شهرها منتقل‌ ساخت‌.
22  فقط زمین‌ كَهَنه‌ را نخرید، زیرا كهنه‌ را حصّه‌ای‌ از جانب‌ فرعون‌ معین‌ شده‌ بود، و از حصّه‌ای‌ كه‌ فرعون‌ بدیشان‌ داده‌ بود، می‌خوردند. از این‌ سبب‌ زمین‌ خود را نفروختند.
23  و یوسف‌ به‌ قوم‌ گفت‌: «اینك‌، امروز شما را و زمین‌ شما را برای‌ فرعون‌ خریدم‌، همانا برای‌ شما بذر است‌ تا زمین‌ را بكارید.
24  و چون‌ حاصل‌ برسد، یك‌ خمس‌ به‌ فرعون‌ دهید، و چهار حصه‌ از آن‌ شما باشد، برای‌ زراعت‌ زمین‌ و برای‌ خوراك‌ شما و اهل‌ خانه‌های‌ شما و طعام‌ به‌ جهت‌ اطفال‌ شما.»
25  گفتند: «تو ما را اِحیا ساختی‌، در نظر آقای‌ خود التفات‌ بیابیم‌، تا غلام‌ فرعون‌ باشیم‌.»
26  پس‌ یوسف‌ این‌ قانون‌ را بر زمین‌ مصر تا امروز قرار داد كه‌ خمس‌ از آن‌ فرعون‌ باشد، غیر از زمین‌ كهنه‌ فقط‌، كه‌ از آن‌ فرعون‌ نشد.
27  و اسرائیل‌ در ارض‌ مصر در زمین‌ جوشن‌ ساكن‌ شده‌، مِلك‌ در آن‌ گرفتند، و بسیار بارور و كثیر گردیدند.
28  و یعقوب‌ در ارض‌ مصر هفده‌ سال‌ بزیست‌. و ایام‌ سالهای‌ عمر یعقوب‌ صد و چهل‌ و هفت‌ سال‌ بود.
29  و چون‌ حین‌ وفات‌ اسرائیل‌ نزدیك‌ شد،پسر خود یوسف‌ را طلبیده‌، بدو گفت‌: «الا´ن‌ اگر در نظر تو التفات‌ یافته‌ام‌، دست‌ خود را زیر ران‌ من‌ بگذار، و احسان‌ و اِمانت‌ با من‌ بكن‌، و زنهار مرا در مصر دفن‌ منما،
30  بلكه‌ با پدران‌ خود بخوابم‌ و مرا از مصر برداشته‌، در قبر ایشان‌ دفن‌ كن‌.» گفت‌: «آنچه‌ گفتی‌ خواهم‌ كرد.»
31  گفت‌: «برایم‌ قسم‌ بخور،» پس‌ برایش‌ قسم‌ خورد و اسرائیل‌ بر سر بستر خود خم‌ شد.