و چون روز پَنْطِیکاست رسید، به یک دل در یکجا بودند.
2 که ناگاه آوازی چون صدای وزیدن باد شدید از آسمان آمد و تمام آن خانه را که در آنجا نشسته بودند پر ساخت.
3 و زبانههای منقسم شده، مثل زبانههای آتش بدیشان ظاهر گشته، بر هر یکی از ایشان قرارگرفت.
4 و همه از روحالقدس پر گشته، به زبانهای مختلف، به نوعی که روح بدیشان قدرت تلفّظ بخشید، به سخن گفتن شروع کردند.
5 و مردمِ یهودِ دیندار از هر طایفه زیر فلک در اورشلیم منزل میداشتند.
6 پس چون این صدا بلند شد گروهی فراهم شده، در حیرت افتادند زیرا هر کس لغت خود را از ایشان شنید.
7 و همهٔ مبهوت و متعجّب شده به یکدیگر میگفتند، مگر همهٔ اینها که حرف میزنند جلیلی نیستند؟
8 پس چون است که هر یکی از ما لغت خود را که در آن تولد یافتهایم میشنویم؟
9 پارتیان و مادیان و عیلامیان و ساکنان جزیره و یهودیّه و کَپَّدُکِیا و پَنطُس و آسیا
10 و فَرِیجِیّه و پَمفِلیّه و مصر و نواحی لِبیا که متصّل به قیروان است و غربا از روم، یعنی یهودیان و جدیدان
11 و اهل کَرِیت و عَرَب، اینها را میشنویم که به زبانهای ما ذکر کبریایی خدا میکنند.
12 پس همه در حیرت و شکّ افتاده، به یکدیگر گفتند، این به کجا خواهد انجامید؟
13 امّا بعضی استهزاکنان گفتند که از خَمر تازه مست شدهاند!
14 پس پطرس با آن یازده برخاسته، آواز خود را بلند کرده، بدیشان گفت، ای مردان یهود و جمیع سکنه اورشلیم، این را بدانید و سخنان مرا فرا گیرید.
15 زیرا که اینها مست نیستند چنانکه شما گمان میبرید، زیرا که ساعت سوم از روز است.
16 بلکه این همان است که یوئیلِ نبی گفت
17 که، خدا میگوید در ایّام آخر چنین خواهد بود که از روح خود بر تمامِ بشر خواهم ریخت و پسران و دختران شما نبوّت کنند و جوانان شمارؤیاها و پیران شما خوابها خواهند دید؛
18 و بر غلامان و کنیزان خود در آن ایّام از روح خود خواهم ریخت و ایشان نبوّت خواهند نمود.
19 و از بالا در افلاک، عجایب و از پایین در زمین، آیات را از خون و آتش و بخار دود به ظهور آورم.
20 خورشید به ظلمت و ماه به خون مبدّل گردد قبل از وقوعِ روزِ عظیمِ مشهور خداوند.
21 و چنین خواهد بود که هر که نام خداوند را بخواند، نجات یابد.
22 ای مردان اسرائیلی این سخنان را بشنوید. عیسی ناصری مردی که نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوّات و عجایب و آیاتی که خدا در میان شما از او صادر گردانید، چنانکه خود میدانید،
23 این شخص چون برحسب ارادهٔ مستحکم و پیشدانی خدا تسلیم شد، شما به دست گناهکاران بر صلیب کشیده، کُشتید،
24 که خدا دردهای موت را گسسته، او را برخیزانید زیرا محال بود که موت او را در بند نگاه دارد،
25 زیرا که داود دربارهٔ وی میگوید، خداوند را همواره پیش روی خود دیدهام که به دست راست من است تا جنبش نخورم؛
26 از این سبب دلم شاد گردید و زبانم به وجد آمد بلکه جسدم نیز در امید ساکن خواهد بود؛
27 زیرا که نَفْس مرا در عالم اموات نخواهی گذاشت و اجازت نخواهی داد که قدّوس تو فساد را ببیند.
28 طریقهای حیات را به من آموختی و مرا از روی خود به خرّمی سیر گردانیدی.
29 ای برادران، میتوانم دربارهٔ داودِ پَطرِیارْخ با شما بیمحابا سخن گویم که او وفات نموده،دفن شد و مقبره او تا امروز در میان ماست.
30 پس چون نبی بود و دانست که خدا برای او قسم خورد که از ذریّت صُلب او بحسب جسد، مسیح را برانگیزاند تا بر تخت او بنشیند،
31 دربارهٔ قیامت مسیح پیش دیده، گفت که، نَفْس او در عالم اموات گذاشته نشود و جسدِ او فساد را نبیند.
32 پس همان عیسی را خدا برخیزانید و همهٔ ما شاهد بر آن هستیم.
33 پس چون به دست راست خدا بالا برده شد، روحالقدس موعود را از پدر یافته، این را که شما حال میبینید و میشنوید ریخته است.
34 زیرا که داود به آسمان صعود نکرد لیکن خود میگوید، خداوند به خداوند من گفت بر دست راست من بنشین
35 تا دشمنانت را پایانداز تو سازم.
36 پس جمیع خاندان اسرائیل یقیناً بدانند که خدا همین عیسی را که شما مصلوب کردید، خداوند و مسیح ساخته است.
37 چون شنیدند دلریش گشته، به پطرس و سایر رسولان گفتند، ای برادران چه کنیم؟
38 پطرس بدیشان گفت، توبه کنید و هر یک از شما به اسم عیسی مسیح بجهت آمرزش گناهان تعمید گیرید و عطای روحالقدس را خواهید یافت.
39 زیرا که این وعده است برای شما و فرزندان شما و همهٔ آنانی که دورند، یعنی هرکه خداوند خدای ما او را بخواند.
40 و به سخنان بسیارِ دیگر، بدیشان شهادت داد و موعظه نموده، گفت که، خود را از این فرقهٔ کجرو رستگار سازید.
41 پس ایشان کلام او را پذیرفته، تعمید گرفتند و در همان روز تخمیناً سه هزار نفربدیشان پیوستند
42 و در تعلیم رسولان و مشارکت ایشان و شکستن نان و دعاها مواظبت مینمودند.
43 و همهٔ خلق ترسیدند و معجزات و علامات بسیار از دست رسولان صادر میگشت.
44 و همهٔ ایمانداران با هم میزیستند و در همهچیز شریک میبودند
45 و املاک و اموال خود را فروخته، آنها را به هر کس به قدر احتیاجش تقسیم میکردند.
46 و هر روزه در هیکل به یکدل پیوسته میبودند و در خانهها نان را پاره میکردند و خوراک را به خوشی و سادهدلی میخوردند.
47 و خدا را حمد میگفتند و نزد تمامی خلق عزیز میگردیدند و خداوند هر روزه ناجیان را بر کلیسا میافزود.
از کتاب
در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید.
2 وزمین تهی و بایر بود و تاریكی بر روی لجه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت.
3 و خدا گفت: «روشنایی بشود.» و روشنایی شد.
4 و خدا روشنایی را دید كه نیكوست و خدا روشنایی را از تاریكی جدا ساخت.
5 و خدا روشنایی را روز نامید و تاریكی را شب نامید. و شام بود و صبح بود، روزی اول.
6 و خدا گفت: «فلكی باشد در میان آبها و آبها را از آبها جدا كند.»
7 و خدا فلك را بساخت و آبهای زیر فلك را از آبهای بالای فلك جدا كرد. و چنین شد.
8 و خدا فلك را آسمان نامید. و شام بود و صبح بود، روزی دوم.
9 و خدا گفت: «آبهای زیر آسمان در یكجا جمع شود و خشكی ظاهر گردد.» و چنین شد.
10 و خدا خشكی را زمین نامید و اجتماع آبها را دریا نامید. و خدا دید كه نیكوست.
11 و خدا گفت: «زمین نباتات برویاند، علفی كه تخم بیاورد و درخت میوهای كه موافق جنس خود میوه آورد كه تخمش در آن باشد، بر روی زمین.» و چنین شد.
12 و زمین نباتات را رویانید، علفی كه موافق جنس خود تخم آورد و درخت میوهداری كه تخمش در آن، موافق جنس خود باشد. و خدا دید كه نیكوست.
13 و شام بود و صبح بود، روزی سوم.
14 و خدا گفت: «نیرها در فلك آسمان باشند تا روز را از شب جدا كنند و برای آیات و زمانها و روزها و سالها باشند.
15 و نیرها در فلك آسمان باشند تا بر زمین روشنایی دهند.» و چنین شد.
16 و خدا دو نیر بزرگ ساخت، نیر اعظم را برای سلطنت روز و نیر اصغر را برای سلطنت شب، و ستارگان را.
17 و خدا آنها را در فلك آسمان گذاشت تا بر زمین روشنایی دهند،
18 و تا سلطنت نمایند بر روز و بر شب، و روشنایی را از تاریكی جدا كنند. و خدا دید كه نیكوست.
19 و شام بود و صبح بود، روزی چهارم.
20 و خدا گفت: «آبها به انبوه جانوران پر شود و پرندگان بالای زمین بر روی فلك آسمان پرواز كنند.»
21 پس خدا نهنگان بزرگ آفرید و همۀ جانداران خزنده را، كه آبها از آنها موافق اجناس آنها پر شد، و همۀ پرندگان بالدار را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست.
22 و خدا آنها را بركت داده، گفت: «بارور و كثیر شوید و آبهای دریا را پر سازید، و پرندگان در زمین كثیر بشوند.»
23 و شام بود و صبح بود، روزی پنجم.
24 و خدا گفت: «زمین، جانوران را موافق اجناس آنها بیرون آورد، بهایم و حشرات و حیوانات زمین به اجناس آنها.» و چنین شد.
25 پس خدا حیوانات زمین را به اجناس آنها بساخت و بهایم را به اجناس آنها و همۀ حشرات زمین را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست.
26 و خدا گفت»: آدم را بصورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همۀ حشراتی كه بر زمین میخزند، حكومت نماید. «
27 پس خدا آدم را بصورت خود آفرید. او را بصورت خدا آفرید. ایشان را نر و ماده آفرید.
28 و خدا ایشان را بركت داد و خدا بدیشان گفت: «بارور و كثیر شوید و زمین را پر سازید و در آن تسلط نمایید، و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همۀ حیواناتی كه بر زمین میخزند، حكومت كنید.»
29 و خدا گفت: «همانا همۀ علفهای تخمداری كه بر روی تمام زمین است و همۀ درختهایی كه در آنها میوۀ درخت تخمدار است، به شما دادم تا برای شما خوراك باشد.
30 و به همۀ حیوانـات زمیـن و به همۀ پرندگان آسمان و به همۀ حشرات زمین كه در آنهـا حیـات است، هر علف سبز را برای خوراك دادم.» و چنیـن شـد.
31 و خدا هر چه ساختـه بـود، دیـد و همانـا بسیار نیكـو بود. و شام بـود و صبح بـود، روز ششـم.و آسمانها و زمین و همۀ لشكر آنها تمامشد.
2 و در روز هفتم، خدا از همۀ كار خود كه ساخته بود، فارغ شد. و در روز هفتم از همۀ كار خود كه ساخته بود، آرامی گرفت.
3 پس خدا روز هفتم را مبارك خواند و آن را تقدیس نمود، زیرا كه در آن آرام گرفت، از همۀ كار خود كه خدا آفرید و ساخت.
4 این است پیدایش آسمانها و زمین در حین آفرینش آنها در روزی كه یهوه، خدا، زمین و آسمانها را بساخت.
5 و هیچ نهال صحرا هنوز در زمین نبود و هیچ علف صحرا هنوز نروییده بود، زیرا خداوند خدا باران بر زمین نبارانیده بود و آدمی نبود كه كار زمین را بكند.
6 و مه از زمین برآمده، تمام روی زمین را سیراب میكرد.
7 خداوند خدا پس آدم را از خاك زمین بسرشت و در بینی وی روح حیات دمید، و آدم نَفْس زنده شد.
8 و خداوند خدا باغی در عدن بطرف مشرق غَرْس نمود و آن آدم را كه سرشته بود، در آنجا گذاشت.
9 و خداوند خدا هر درخت خوشنما و خوشخوراك را از زمین رویانید، و درخت حیات را در وسط باغ و درخت معرفت نیك و بد را.
10 و نهری از عدن بیرون آمد تا باغ را سیراب كند، و از آنجا منقسم گشته، چهار شعبه شد.
11 نام اول فیشون است كه تمام زمین حویله را كه در آنجا طلاست، احاطه میكند.
12 و طلای آن زمین نیكوست و در آنجا مروارید و سنگ جَزَع است.
13 و نام نهر دوم جیحون كه تمام زمین كوش را احاطه میكند.
14 و نام نهر سوم حدَّقل كه بطرف شرقی آشور جاری است. و نهر چهارم فرات.
15 پس خداوند خدا آدم را گرفت و او را در باغ عدن گذاشت تا كار آن را بكند و آن را محافظت نماید.
16 و خداوند خدا آدم را امر فرموده، گفت: «از همۀ درختان باغ بیممانعتبخور،
17 اما از درخت معرفت نیك و بد زنهار نخوری، زیرا روزی كه از آن خوردی، هرآینه خواهی مرد.»
18 و خداوند خدا گفت: «خوب نیست كه آدم تنها باشد. پس برایش معاونی موافق وی بسازم.»
19 و خداوند خدا هر حیوان صحرا و هر پرندۀ آسمان را از زمین سرشت و نزد آدم آورد تا ببیند كه چه نام خواهد نهاد و آنچه آدم هر ذیحیات را خواند، همان نام او شد.
20 پس آدم همۀ بهایم و پرندگان آسمان و همۀ حیوانات صحرا را نام نهاد. لیكن برای آدم معاونی موافق وی یافت نشد.
21 و خداوند خدا، خوابی گران بر آدم مستولی گردانید تا بخفت، و یكی از دندههایش را گرفت و گوشت در جایش پر كرد.
22 و خداوند خدا آن دنده را كه از آدم گرفته بود، زنی بنا كرد و وی را به نزد آدم آورد.
23 و آدم گفت: «همانا اینست استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم، از این سبب “نسا” نامیده شود زیرا كه از انسان گرفته شد.»
24 از این سبب مرد پدر و مادر خود را ترك كرده، با زن خویش خواهد پیوست و یك تن خواهند بود.
25 و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و خجلت نداشتند.
و گروهی بسیار دیده، بر فراز کوه آمد. و وقتی که او بنشست، شاگردانش نزد او حاضر شدند.
2 آنگاه دهان خود را گشوده، ایشان را تعلیم داد و گفت،
3 خوشابحال مسکینان در روح، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.
4 خوشابحال ماتمیان، زیرا ایشان تسلّی خواهند یافت.
5 خوشابحال حلیمان، زیرا ایشان وارث زمین خواهند شد.
6 خوشابحال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا ایشان سیر خواهند شد.
7 خوشابحال رحمکنندگان، زیرا بر ایشان رحم کرده خواهد شد.
8 خوشابحال پاکدلان، زیرا ایشان خدا را خواهند دید.
9 خوشابحال صلحکنندگان، زیرا ایشان پسران خدا خوانده خواهند شد.
10 خوشابحال زحمتکشان برای عدالت، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.
11 خوشحال باشید چون شما را فحش گویند و جفا رسانند، و بخاطر من هر سخن بدی بر شما کاذبانه گویند.
12 خوش باشید و شادی عظیم نمایید، زیرا اجر شما در آسمان عظیم است زیرا که به همینطور بر انبیای قبل از شما جفا میرسانیدند.
13 شما نمک جهانید! لیکن اگر نمک فاسد گردد، به کدام چیز باز نمکین شود؟ دیگر مصرفی ندارد جز آنکه بیرون افکنده، پایمال مردم شود.
14 شما نور عالمید. شهری که بر کوهی بنا شود، نتوان پنهان کرد.
15 و چراغ را نمیافروزند تا آن را زیر پیمانه نهند، بلکه تا بر چراغدان گذارند؛ آنگاه به همهٔ کسانی که در خانه باشند، روشنایی میبخشد.
16 همچنین بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا اعمال نیکوی شما را دیده، پدر شما را که در آسمان است تمجید نمایند
17 گمان مبرید که آمدهام تا تورات یا صُحُف انبیا را باطل سازم. نیامدهام تا باطل نمایم، بلکه تا تمام کنم.
18 زیرا هر آینه به شما میگویم، تا آسمان و زمین زایل نشود، همزه یا نقطهای از تورات هرگز زایل نخواهد شد تا همه واقع شود.
19 پس هر که یکی از این احکام کوچکترین را بشکند و به مردم چنین تعلیم دهد، در ملکوت آسمان کمترین شمرده شود. امّا هر که به عمل آورد و تعلیم نماید، او در ملکوت آسمان بزرگ خوانده خواهد شد.
20 زیرا به شما میگویم، تا عدالت شما بر عدالت کاتبان و فریسیان افزون نشود، به ملکوت آسمان هرگز داخل نخواهید شد.
21 شنیدهاید که به اوّلین گفته شده است، قتل مکن؛ و هر که قتل کند سزاوار حکم شود.
22 لیکن من به شما میگویم، هر که به برادر خود بیسبب خشم گیرد، مستوجب حکم باشد و هر که برادر خود را راقا گوید، مستوجب قصاص باشد و هر که احمق گوید، مستحّق آتش جهنّم بُوَد.
23 پس هرگاه هدیه خود را به قربانگاه ببری و آنجا به خاطرت آید که برادرت بر تو حقّی دارد،
24 هدیه خود را پیش قربانگاه واگذار و رفته، اوّل با برادر خویش صلح نما و بعد آمده، هدیه خود را بگذران.
25 با مدّعی خود مادامی که با وی در راه هستی صلح کن، مبادا مدّعی، تو را به قاضی سپارد و قاضی، تو را به داروغه تسلیم کند و در زندان افکنده شوی.
26 هرآینه به تو میگویم، که تا فَلس آخر را ادا نکنی، هرگز از آنجا بیرون نخواهی آمد.
27 شنیدهاید که به اوّلین گفته شده است، زنا مکن.
28 لیکن من به شما میگویم، هر کس به زنی نظر شهوت اندازد، همان دم در دل خود با او زنا کرده است.
29 پس اگر چشم راستت تو را بلغزاند، قلعش کن و از خود دور انداز زیرا تو را بهتر آن است که عضوی از اعضایت تباه گردد، از آنکه تمام بدنت در جهنّم افکنده شود.
30 و اگر دست راستت تو را بلغزاند، قطعش کن و از خود دور انداز، زیرا تو را مفیدتر آن است که عضوی از اعضای تو نابود شود، از آنکه کلّ جسدت در دوزخ افکنده شود.
31 و گفته شده است هر که از زن خود مفارقت جوید، طلاق نامهای بدو بدهد.
32 لیکن من به شما میگویم، هر کس بغیر علّت زنا، زن خود را از خود جدا کند باعث زنا کردن او میباشد، و هر که زن مُطَلَّقه را نکاح کند، زنا کرده باشد.
33 باز شنیدهاید که به اوّلین گفته شده است که، قسم دروغ مخور، بلکه قسمهای خود را به خداوند وفا کن.
34 لیکن من به شما میگویم،هرگز قسم مخورید، نه به آسمان زیرا که عرش خداست،
35 و نه به زمین زیرا که پایانداز او است، و نه به اورْشلیم زیرا که شهر پادشاه عظیم است،
36 و نه به سر خود قسم یاد کن، زیرا که مویی را سفید یا سیاه نمیتوانی کرد.
37 بلکه سخن شما بلی بلی و نی نی باشد زیرا که زیاده بر این از شریر است.
38 شنیدهاید که گفته شده است، چشمی به چشمی و دندانی به دندانی؛
39 لیکن من به شما میگویم، با شریر مقاومت مکنید، بلکه هر که به رخسارهٔ راست تو طپانچه زند، دیگری را نیز به سوی او بگردان،
40 و اگر کسی خواهد با تو دعوا کند و قبای تو را بگیرد، عبای خود را نیز بدو واگذار،
41 و هرگاه کسی تو را برای یک میل مجبور سازد، دو میل همراه او برو.
42 هر کس از تو سؤال کند، بدو ببخش و از کسی که قرض از تو خواهد، روی خود را مگردان.
43 شنیدهاید که گفته شده است، همسایهٔٔ خود را محبّت نما و با دشمن خود عداوت کن.
44 امّا من به شما میگویم که دشمنان خود را محبّت نمایید و برای لعنکنندگان خود برکت بطلبید و به آنانی که از شما نفرت کنند، احسان کنید و به هر که به شما فحش دهد و جفا رساند، دعای خیر کنید،
45 تا پدر خود را که در آسمان است پسران شوید، زیرا که آفتاب خود را بر بدان و نیکان طالع میسازد و باران بر عادلان و ظالمان میباراند.
46 زیرا هرگاه آنانی را محبّت نمایید که شما را محبّت مینمایند، چه اجر دارید؟ آیا باجگیران چنین نمیکنند؟
47 و هرگاه برادران خود را فقط سلام گویید چه فضیلت دارید؟ آیا باجگیران چنین نمیکنند؟
48 پس شما کامل باشید چنانکه پدر شما که در آسمان است کامل است.زنهار عدالت خود را پیش مردم بجا میاورید تا شما را ببینند، و الاّ نزد پدر خود که در آسمان است، اجری ندارید.
2 پس چون صدقه دهی، پیش خود کَرِّنا منواز چنانکه ریاکاران در کنایس و بازارها میکنند، تا نزد مردم اکرام یابند. هرآینه به شما میگویم اجر خود را یافتهاند.
3 بلکه تو چون صدقه دهی، دست چپ تو از آنچه دست راستت میکند مطلّع نشود،
4 تا صدقه تو در نهان باشد و پدر نهانبینِ تو، تو را آشکارا اجر خواهد داد.
5 و چون عبادت کنی، مانند ریاکاران مباش زیرا خوش دارند که در کنایس و گوشههای کوچهها ایستاده، نماز گذارند تا مردم ایشان را ببینند. هرآینه به شما میگویم اجر خود را تحصیل نمودهاند.
6 لیکن تو چون عبادت کنی، به حجره خود داخل شو و در را بسته، پدر خود را که در نهان است عبادت نما؛ و پدر نهانبینِ تو، تورا آشکارا جزا خواهد داد.
7 و چون عبادت کنید، مانند امّتها تکرار باطل مکنید زیرا ایشان گمان میبرند که بهسبب زیاد گفتن مستجاب میشوند.
8 پس مثل ایشان مباشید زیرا که پدر شما حاجات شما را میداند پیش از آنکه از او سؤال کنید.
9 پس شما به اینطور دعا کنید، ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدّس باد.
10 ملکوت تو بیاید. ارادهٔ تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود.
11 نان کفاف ما را امروز به ما بده.
12 و قرضهای ما را ببخش چنانکه ما نیز قرضداران خود را میبخشیم.
13 و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر ما را رهایی ده. زیرا ملکوت و قوّت و جلال تا ابدالآباد از آن تو است، آمین.
14 زیرا هرگاه تقصیرات مردم را بدیشان بیامرزید، پدر آسمانی شما، شما را نیز خواهد آمرزید.
15 امّا اگر تقصیرهای مردم را نیامرزید، پدر شما هم تقصیرهای شما را نخواهد آمرزید.
16 امّا چون روزه دارید، مانند ریاکاران ترشرو مباشید زیرا که صورت خویش را تغییر میدهند تا در نظر مردم روزهدار نمایند. هرآینه به شما میگویم اجر خود را یافتهاند.
17 لیکن تو چون روزه داری، سر خود را تدهین کن و روی خود را بشوی
18 تا در نظر مردم روزهدار ننمایی، بلکه در حضور پدرت که در نهان است؛ و پدرنهانبینِ تو، تو را آشکارا جزا خواهد داد.
19 گنجها برای خود بر زمین نیندوزید، جایی که بید و زنگ زیان میرساند و جایی که دزدان نَقْب میزنند و دزدی مینمایند.
20 بلکه گنجها بجهت خود در آسمان بیندوزید، جایی که بید و زنگ زیان نمیرساند و جایی که دزدان نقب نمیزنند و دزدی نمیکنند.
21 زیرا هرجا گنج تو است، دل تو نیز در آنجا خواهد بود.
22 چراغ بدن چشم است؛ پس هرگاه چشمت بسیط باشد تمام بدنت روشن بُوَد؛
23 امّا اگر چشم تو فاسد است، تمام جسدت تاریک میباشد. پس اگر نوری که در تو است ظلمت باشد، چه ظلمت عظیمی است!
24 هیچ کس دو آقا را خدمت نمیتواند کرد، زیرا یا از یکی نفرت دارد و با دیگری محبّت، و یا به یکی میچسبد و دیگر را حقیر میشمارد. محال است که خدا و ممُّونا را خدمت کنید.
25 بنابراین به شما میگویم، از بهر جان خود اندیشه مکنید که چه خورید یا چه آشامید و نه برای بدن خود که چه بپوشید. آیا جان، از خوراک و بدن از پوشاک بهتر نیست؟
26 مرغان هوا را نظر کنید که نه میکارند و نه میدروند و نه در انبارها ذخیره میکنند و پدر آسمانی شما آنها را میپروراند. آیا شما از آنها بمراتب بهتر نیستید؟
27 و کیست از شما که به تفکّر بتواند ذراعی بر قامت خود افزاید؟
28 و برای لباس چرا میاندیشید؟ در سوسنهای چمن تأمّل کنید، چگونه نموّ میکنند! نه محنت میکشند و نه میریسند!
29 لیکن به شما میگویم سلیمان هم با همهٔ جلال خود چون یکی از آنها آراسته نشد.
30 پس اگر خدا علف صحرا را که امروز هست و فردا در تنور افکنده میشود چنین بپوشاند، ای کمایمانان آیا نه شما را از طریق اُولیٰ؟
31 پس اندیشه مکنید و مگویید چه بخوریم یا چه بنوشیم یا چه بپوشیم.
32 زیرا که در طلب جمیع این چیزها امّتها میباشند. امّا پدر آسمانی شما میداند که بدین همهچیز احتیاج دارید.
33 لیکن اوّل ملکوت خدا و عدالت او را بطلبید که این همه برای شما مزید خواهد شد.
34 پس در اندیشه فردا مباشید زیرا فردا اندیشه خود را خواهد کرد. بدی امروز برای امروز کافی است.حکم مکنید تا بر شما حکم نشود.
2 زیرا بدان طریقی که حکم کنید بر شما نیز حکم خواهد شد و بدان پیمانهای که پیمایید برای شما خواهند پیمود.
3 و چون است که خس را در چشم برادر خود میبینی و چوبی را که در چشم خود داری نمییابی؟
4 یا چگونه به برادر خود میگویی، اجازت ده تا خس را از چشمت بیرون کنم، و اینک، چوب در چشم تو است؟
5 ای ریاکار، اوّل چوب را از چشم خود بیرون کن، آنگاه نیک خواهی دید تا خس را از چشم برادرت بیرون کنی!
6 آنچه مقدّس است، به سگان مدهید و نه مرواریدهای خود را پیش گرازان اندازید، مبادا آنها را پایمال کنند و برگشته، شما را بدرند.
7 سؤال کنید که به شما داده خواهد شد؛ بطلبید که خواهید یافت؛ بکوبید که برای شما باز کرده خواهد شد.
8 زیرا هر که سؤال کند، یابد و کسی که بطلبد، دریافت کند و هر که بکوبد برای او گشاده خواهد شد.
9 و کدام آدمی است از شما که پسرش نانی از او خواهد و سنگی بدو دهد؟
10 یا اگر ماهی خواهد ماری بدو بخشد؟
11 پس هرگاه شما که شریر هستید، دادن بخششهای نیکو را به اولاد خود میدانید، چقدر زیاده پدر شما که در آسمان است چیزهای نیکو را به آنانی که از او سؤال میکنند خواهد بخشید!
12 له’ذا آنچه خواهید که مردم به شما کنند، شما نیز بدیشان همچنان کنید؛ زیرا این است تورات و صُحُف انبیا.
13 از درِ تنگ داخل شوید. زیرا فراخ است آن در و وسیع است آن طریقی که مُؤَدّی به هلاکت است و آنانی که بدان داخل میشوند بسیارند.
14 زیرا تنگ است آن در و دشوار است آن طریقی که مؤدّی به حیات است و یابندگان آن کماند.
15 امّا از انبیای کَذَبِه احتراز کنید، که به لباس میشها نزد شما میآیند ولی در باطن، گرگان درنده میباشند.
16 ایشان را از میوههای ایشان خواهید شناخت. آیا انگور را از خار و انجیر را از خس میچینند؟
17 همچنین هر درخت نیکو، میوهٔ نیکو میآورد و درخت بد، میوهٔ بد میآورد.
18 نمیتواند درخت خوب میوهٔ بد آوَرد، و نه درخت بد میوهٔ نیکو آوَرَد.
19 هر درختی که میوهٔ نیکو نیاورد، بریده و در آتش افکنده شود.
20 له’ذا از میوههای ایشان، ایشان را خواهید شناخت.
21 نه هر که مرا ،خداوند، خداوند، گوید داخل ملکوت آسمان گردد، بلکه آنکه ارادهٔ پدر مرا که در آسمان است بجا آورد.
22 بسا در آن روز مرا خواهند گفت، خداوندا، خداوندا، آیا به نام تو نبوّت ننمودیم و به اسم تو دیوها را اخراج نکردیم و به نام تو معجزات بسیار ظاهر نساختیم؟
23 آنگاه به ایشان صریحاً خواهم گفت که، هرگز شما را نشناختم! ای بدکاران از من دور شوید!
24 پس هر که این سخنان مرا بشنود و آنها را بجا آرد، او را به مردی دانا تشبیه میکنم که خانهٔ خود را بر سنگ بنا کرد.
25 و باران باریده، سیلابها روان گردید و بادها وزیده، بدان خانه زورآور شد و خراب نگردید زیرا که بر سنگ بنا شده بود.
26 و هر که این سخنان مرا شنیده، به آنها عمل نکرد، بهمردی نادان مانَد که خانهٔ خود را بر ریگ بنا نهاد.
27 و باران باریده، سیلابها جاری شد و بادها وزیده، بدان خانه زور آورد و خراب گردید و خرابی آن عظیم بود.
28 و چون عیسی این سخنان را ختم کرد، آن گروه از تعلیم او در حیرت افتادند،
29 زیرا که ایشان را چون صاحب قدرت تعلیم میداد و نه مثل کاتبان.
و قبل از عید فِصَح، چون عیسی دانستکه ساعت او رسیده است تا از این جهان به جانب پدر برود، خاصّان خود را که در این جهان محبّت مینمود، ایشان را تا به آخر محبّت نمود.
2 و چون شام میخوردند و ابلیس پیش از آن در دل یهودا پسر شمعون اسخریوطی نهاده بود که او را تسلیم کند،
3 عیسی با اینکه میدانست که پدرْ همهچیز را به دست او داده است و از نزد خدا آمده و به جانب خدا میرود،
4 از شام برخاست و جامه خود را بیرون کرد و دستمالی گرفته، به کمر بست.
5 پس آب در لگن ریخته، شروع کرد به شستن پایهای شاگردان و خشکانیدن آنها با دستمالی که بر کمر داشت.
6 پس چون به شمعون پطرس رسید، او به وی گفت، ای آقا تو پایهای مرا میشویی؟
7 عیسیدر جواب وی گفت، آنچه من میکنم الآن تو نمیدانی، لکن بعد خواهی فهمید.
8 پطرُس به او گفت، پایهای مرا هرگز نخواهی شست. عیسی او را جواب داد، اگر تو را نشویم تو را با من نصیبی نیست.
9 شمعون پِطرُس بدو گفت، ای آقا نه پایهای مرا و بس، بلکه دستها و سر مرا نیز.
10 عیسی بدو گفت، کسی که غسل یافت محتاج نیست مگر به شستن پایها، بلکه تمام او پاک است. و شما پاک هستید لکن نه همه.
11 زیرا که تسلیمکننده خود را میدانست و از این جهت گفت، همگی شما پاک نیستید.
12 و چون پایهای ایشان را شست، رخت خود را گرفته، باز بنشست و بدیشان گفت، آیا فهمیدید آنچه به شما کردم؟
13 شما مرا استاد و آقا میخوانید و خوب میگویید زیرا که چنین هستم.
14 پس اگر من که آقا و معلّم هستم، پایهای شما را شستم، بر شما نیز واجب است که پایهای یکدیگر را بشویید.
15 زیرا به شما نمونهای دادم تا چنانکه من با شما کردم، شما نیز بکنید.
16 آمین آمین به شما میگویم غلام بزرگتر از آقای خود نیست و نه رسول از فرستنده خود.
17 هرگاه این را دانستید، خوشابحال شما اگر آن را به عمل آرید.
18 دربارهٔ جمیع شما نمیگویم؛ من آنانی را که برگزیدهام میشناسم، لیکن تا کتاب تمام شود، آنکه با من نان میخورد، پاشنه خود را بر من بلند کرده است.
19 الآن قبل از وقوع به شما میگویم تا زمانی که واقع شود باور کنید که من هستم.
20 آمین آمین به شما میگویم هر که قبول کند کسی را که میفرستم، مرا قبول کرده؛ و آنکه مراقبول کند، فرستنده مرا قبول کرده باشد.
21 چون عیسی این را گفت، در روح مضطرب گشت و شهادت داده، گفت، آمین آمین به شما میگویم که یکی از شما مرا تسلیم خواهد کرد.
22 پس شاگردان به یکدیگر نگاه میکردند و حیران میبودند که این را دربارهٔ که میگوید.
23 و یکی از شاگردان او بود که به سینه عیسی تکیه میزد و عیسی او را محبّت مینمود؛
24 شمعون پِطرُس بدو اشاره کرد که بپرسد دربارهٔ کِه این را گفت.
25 پس او در آغوش عیسی افتاده، بدو گفت، خداوندا کدام است؟
26 عیسی جواب داد، آن است که من لقمه را فرو برده، بدو میدهم. پس لقمه را فرو برده، به یهودای اسخریوطی پسر شمعون داد.
27 بعد از لقمه، شیطان در او داخل گشت. آنگاه عیسی وی را گفت، آنچه میکنی، به زودی بکن.
28 امّا این سخن را احدی از مجلسیان نفهمید که برای چه بدو گفت.
29 زیرا که بعضی گمان بردند که چون خریطه نزد یهودا بود، عیسی وی را فرمود تا مایحتاج عید را بخرد یا آنکه چیزی به فقرا بدهد.
30 پس او لقمه را گرفته، در ساعت بیرون رفت و شب بود.
31 چون بیرون رفت عیسی گفت، الآن پسر انسان جلال یافت و خدا در او جلالیافت.
32 و اگر خدا در او جلال یافت، هرآینه خدا او را در خود جلال خواهد داد و به زودی او را جلال خواهد داد.
33 ای فرزندان، اندک زمانی دیگر با شما هستم و مرا طلب خواهید کرد؛ و همچنان که به یهود گفتم جایی که میروم شما نمیتوانید آمد، الآن نیز به شما میگویم.
34 به شما حکمی تازه میدهم که یکدیگر را محبّت نمایید، چنانکه من شما را محبّت نمودم تا شما نیز یکدیگر را محبّت نمایید.
35 به همین همه خواهند فهمید که شاگرد من هستید اگر محبّت یکدیگر را داشته باشید.
36 شمعون پِطرُس به وی گفت، ای آقا کجا میروی؟ عیسی جواب داد، جایی که میروم، الآن نمیتوانی از عقب من بیایی و لکن در آخر از عقب من خواهی آمد.
37 پِطرُس بدو گفت، ای آقا برای چه الآن نتوانم از عقب تو بیایم؟ جان خود را در راه تو خواهم نهاد.
38 عیسی به او جواب داد، آیا جان خود را در راه من مینهی؟ آمین آمین به تو میگویم تا سه مرتبه مرا انکار نکرده باشی، خروس بانگ نخواهد زد.دل شما مضطرب نشود! به خدا ایمانآورید به من نیز ایمان آورید.
2 در خانهٔ پدر من منزل بسیار است والاّ به شما میگفتم. میروم تا برای شما مکانی حاضر کنم،
3 و اگر بروم و از برای شما مکانی حاضر کنم، بازمیآیم و شما را برداشته با خود خواهم برد تا جایی که من میباشم شما نیز باشید.
4 و جایی که من میروم میدانید و راه را میدانید.
5 توما بدوگفت، ای آقا نمیدانیم کجا میروی. پس چگونه راه را توانیم دانست؟
6 عیسی بدو گفت، من راه و راستی و حیات هستم. هیچکس نزد پدر جز بهوسیلهٔ من نمیآید.
7 اگر مرا میشناختید، پدر مرا نیز میشناختید و بعد از این او را میشناسید و او را دیدهاید.
8 فیلپُّس به وی گفت، ای آقا پدر را به ما نشان ده که ما را کافی است.
9 عیسی بدو گفت، ای فیلیپُس در این مدّت با شما بودهام، آیا مرا نشناختهای؟ کسی که مرا دید، پدر را دیده است. پس چگونه تو میگویی پدر را به ما نشان ده؟
10 آیا باور نمیکنی که من در پدر هستم و پدر در من است؟ سخنهایی که من به شما میگویم از خود نمیگویم، لکن پدری که در من ساکن است، او این اعمال را میکند.
11 مرا تصدیق کنید که من در پدر هستم و پدر در من است، والاّ مرا بهسبب آن اعمال تصدیق کنید.
12 آمین آمین به شما میگویم هر که به من ایمان آرد، کارهایی را که من میکنم او نیز خواهد کرد و بزرگتر از اینها نیز خواهد کرد، زیرا که من نزد پدر میروم.
13 و هر چیزی را که به اسم من سؤال کنید بجا خواهم آورد تا پدر در پسر جلال یابد.
14 اگر چیزی به اسم من طلب کنید من آن را بجا خواهم آورد.
15 اگر مرا دوست دارید، احکام مرا نگاه دارید.
16 و من از پدر سؤال میکنم و تسلّیدهندهای دیگر به شما عطا خواهد کرد تا همیشه باشما بماند،
17 یعنی روح راستی که جهان نمیتواند او را قبول کند زیرا که او را نمیبیند ونمیشناسد و امّا شما او را میشناسید، زیرا که با شما میماند و در شما خواهد بود.
18 شما را یتیم نمیگذارم نزد شما میآیم.
19 بعد از اندک زمانی جهان دیگر مرا نمیبیند و امّا شما مرا میبینید و از این جهت که من زندهام، شما هم خواهید زیست.
20 و در آن روز شما خواهید دانست که من در پدر هستم و شما در من و من در شما.
21 هر که احکام مرا دارد و آنها را حفظ کند، آن است که مرا محبّت مینماید؛ و آنکه مرا محبّت مینماید، پدر من او را محبّت خواهد نمود و من او را محبّت خواهم نمود و خود را به او ظاهر خواهم ساخت.
22 یهودا، نه آن اسخریوطی، به وی گفت، ای آقا چگونه میخواهی خود را به ما بنمایی و نه بر جهان؟
23 عیسی در جواب او گفت، اگر کسی مرا محبّت نماید، کلام مرا نگاه خواهد داشت و پدرم او را محبّت خواهد نمود و به سوی او آمده، نزد وی مسکن خواهیم گرفت.
24 و آنکه مرا محبّت ننماید، کلام مرا حفظ نمیکند؛ و کلامی که میشنوید از من نیست بلکه از پدری است که مرا فرستاد.
25 این سخنان را به شما گفتم وقتی که با شما بودم.
26 لیکن تسلّیدهنده یعنی روحالقدس که پدر او را به اسم من میفرستد، او همهچیز را به شما تعلیم خواهد داد و آنچه به شما گفتم به یاد شما خواهد آورد.
27 سلامتی برای شما میگذارم، سلامتی خود را به شما میدهم. نه چنانکه جهان میدهد، من به شما میدهم. دل شما مضطرب و هراسان نباشد.
28 شنیدهاید که من به شما گفتم میروم و نزد شما میآیم. اگر مرا محبّت مینمودید، خوشحال میگشتید که گفتم نزد پدر میروم، زیرا که پدر بزرگتر از من است.
29 و الآن قبل از وقوع به شماگفتم تا وقتی که واقع گردد ایمان آورید.
30 بعد از این بسیار با شما نخواهم گفت، زیرا که رئیس این جهان میآید و در من چیزی ندارد.
31 لیکن تا جهان بداند که پدر را محبّت مینمایم، چنانکه پدر به من حکم کرد همانطور میکنم. برخیزید از اینجا برویم.من تاک حقیقی هستم و پدر من باغبان است.
2 هر شاخهای در من که میوه نیاورد، آن را دور میسازد و هر چه میوه آرد آن را پاک میکند تا بیشتر میوه آورد.
3 الحال شما بهسبب کلامی که به شما گفتهام پاک هستید.
4 در من بمانید و من در شما. همچنانکه شاخه از خود نمیتواند میوه آورد اگر در تاک نماند، همچنین شما نیز اگر در من نمانید.
5 من تاک هستم و شما شاخهها. آنکه در من میماند و من در او، میوهٔ بسیار میآورد زیرا که جدا از من هیچ نمیتوانید کرد.
6 اگر کسی در من نماند، مثل شاخه بیرون انداخته میشود و میخشکد و آنها را جمع کرده، در آتش میاندازند و سوخته میشود.
7 اگر در من بمانید و کلام من در شما بماند، آنچه خواهید بطلبید که برای شما خواهد شد.
8 جلال پدر من آشکارا میشود به اینکه میوهٔ بسیار بیاورید و شاگرد من بشوید.
9 همچنان که پدر مرا محبّت نمود، من نیز شما را محبّت نمودم؛ در محبّت من بمانید.
10 اگر احکام مرا نگاه دارید، در محبّت من خواهید ماند، چنانکه من احکام پدر خود را نگاه داشتهام و در محبّت او میمانم.
11 این را به شما گفتم تا خوشی من در شما باشد و شادی شما کامل گردد.
12 این است حکم من که یکدیگر را محبّتنمایید، همچنان که شما را محبّت نمودم.
13 کسی محبّتِ بزرگتر از این ندارد که جان خود را بجهت دوستان خود بدهد.
14 شما دوست من هستید اگر آنچه به شما حکم میکنم بجا آرید.
15 دیگر شما را بنده نمیخوانم زیرا که بنده آنچه آقایش میکند نمیداند؛ لکن شما را دوست خواندهام زیرا که هرچه از پدر شنیدهام به شما بیان کردم.
16 شما مرا برنگزیدید، بلکه من شما را برگزیدم و شما را مقرّر کردم تا شما بروید و میوه آورید و میوهٔ شما بماند تا هر چه از پدر به اسم من طلب کنید به شما عطا کند.
17 به این چیزها شما را حکم میکنم تا یکدیگر را محبّت نمایید.
18 اگر جهان شما را دشمن دارد، بدانید که پیشتر از شما مرا دشمن داشته است.
19 اگر از جهان میبودید، جهان خاصّان خود را دوست میداشت. لکن چونکه از جهان نیستید بلکه من شما را از جهان برگزیدهام، از این سبب جهان با شما دشمنی میکند.
20 بهخاطر آرید کلامی را که به شما گفتم، غلام بزرگتر از آقای خود نیست. اگر مرا زحمت دادند، شما را نیز زحمت خواهند داد؛ اگر کلام مرا نگاه داشتند، کلام شما را هم نگاه خواهند داشت.
21 لکن بجهت اسم من جمیع این کارها را به شما خواهند کرد زیرا که فرستنده مرا نمیشناسند.
22 اگر نیامده بودم و به ایشان تکلّم نکرده، گناه نمیداشتند؛ و امّا الآن عذری برای گناه خود ندارند.
23 هر که مرا دشمن دارد پدر مرا نیزدشمن دارد.
24 و اگر در میانِ ایشان کارهایی نکرده بودم که غیر از من کسی هرگز نکرده بود، گناه نمیداشتند. ولیکن اکنون دیدند و دشمن داشتند مرا و پدر مرا نیز.
25 بلکه تا تمام شود کلامی که در شریعت ایشان مکتوب است که، مرا بیسبب دشمن داشتند.
26 لیکن چون تسلّیدهنده که او را از جانب پدر نزد شما میفرستم آید، یعنی روح راستی که از پدر صادر میگردد، او بر من شهادت خواهد داد.
27 و شما نیز شهادت خواهید داد زیرا که از ابتدا با من بودهایداین را به شما گفتم تا لغزش نخورید
2 شما را از کنایس بیرون خواهند نمود؛ بلکه ساعتی میآید که هر که شما را بکُشد، گمان بَرَد که خدا را خدمت میکند.
3 و این کارها را با شما خواهند کرد، بجهت آنکه نه پدر را شناختهاند و نه مرا.
4 لیکن این را به شما گفتم تا وقتی که ساعت آید بهخاطر آورید که من به شما گفتم. و این را از اوّل به شما نگفتم، زیرا که با شما بودم.
5 امّا الآن نزد فرستنده خود میروم و کسی از شما از من نمیپرسد به کجا میروی.
6 ولیکن چون این را به شما گفتم، دل شما از غم پُر شده است.
7 و من به شما راست میگویم که رفتن من برای شما مفید است، زیرا اگر نروم تسلّیدهنده نزد شما نخواهد آمد . امّا اگر بروم او را نزد شما میفرستم.
8 و چون او آید، جهان را بر گناه وعدالت و داوری ملزم خواهد نمود.
9 امّا بر گناه، زیرا که به من ایمان نمیآورند.
10 و امّا بر عدالت، از آن سبب که نزد پدر خود میروم و دیگر مرا نخواهید دید.
11 و امّا بر داوری، از آنرو که بر رئیس این جهان حکم شده است.
12 و بسیار چیزهای دیگر نیز دارم به شما بگویم، لکن الآن طاقت تحمّل آنها را ندارید.
13 و لیکن چون او یعنی روحِ راستی آید، شما را به جمیع راستی هدایت خواهد کرد زیرا که از خود تکلّم نمیکند بلکه به آنچه شنیده است سخن خواهد گفت و از امور آینده به شما خبر خواهد داد.
14 او مرا جلال خواهد داد زیرا که از آنچه آنِ من است خواهد گرفت و به شما خبر خواهد داد.
15 هر چه از آنِ پدر است، از آنِ من است. از این جهت گفتم که از آنچه آنِ من است، میگیرد و به شما خبر خواهد داد.
16 بعد از اندکی مرا نخواهید دید و بعد از اندکی باز مرا خواهید دید زیرا که نزد پدر میروم.
17 آنگاه بعضی از شاگردانش به یکدیگر گفتند، چه چیز است اینکه به ما میگوید که اندکی مرا نخواهید دید و بعد از اندکی باز مرا خواهید دید و زیرا که نزد پدر میروم؟
18 پس گفتند، چه چیز است این اندکی که میگوید؟ نمیدانیم چه میگوید.
19 عیسی چون دانست که میخواهند از او سؤال کنند، بدیشان گفت، آیا در میان خود از این سؤال میکنید که گفتم اندکی دیگر مرا نخواهید دید پس بعد از اندکی باز مرا خواهید دید؟
20 آمین آمین به شما میگویم که شما گریه و زاری خواهید کرد و جهان شادی خواهد نمود. شما محزون میشوید لکن حزنشما به خوشی مبّدل خواهد شد.
21 زن در حین زاییدن محزون میشود، زیرا که ساعت او رسیده است. و لیکن چون طفل را زایید، آن زحمت را دیگر یاد نمیآورد بهسبب خوشی از اینکه انسانی در جهان تولّد یافت.
22 پس شما همچنین الآن محزون میباشید، لکن باز شما را خواهم دید و دل شما خوش خواهد گشت و هیچکس آن خوشی را از شما نخواهد گرفت.
23 و در آن روز چیزی از من سؤال نخواهید کرد. آمین آمین به شما میگویم که هر آنچه از پدر به اسم من طلب کنید، به شما عطا خواهد کرد.
24 تا کنون به اسم من چیزی طلب نکردید، بطلبید تا بیابید و خوشیِ شما کامل گردد.
25 این چیزها را به مثلها به شما گفتم، لکن ساعتی میآید که دیگر به مثلها به شما حرف نمیزنم بلکه از پدر به شما آشکارا خبر خواهم داد.
26 در آن روز به اسم من طلب خواهید کرد و به شما نمیگویم که من بجهت شما از پدر سؤال میکنم،
27 زیرا خودِ پدر شما را دوست میدارد، چونکه شما مرا دوست داشتید و ایمان آوردید که من از نزد خدا بیرون آمدم.
28 از نزد پدر بیرون آمدم و در جهان وارد شدم، و باز جهان را گذارده، نزد پدر میروم.
29 شاگردانش بدو گفتند، هان اکنون علانیهًٔ سخن میگویی و هیچ مَثَل نمیگویی.
30 الآن دانستیم که همهچیز را میدانی و لازم نیست که کسی از تو بپرسد. بدین جهت باور میکنیم که از خدا بیرون آمدی.
31 عیسی به ایشان جواب داد، آیا الآن باور میکنید؟
32 اینک، ساعتی میآید بلکه الآن آمده است که متفرّق خواهید شد هریکی به نزد خاصّان خود و مرا تنها خواهید گذارد. لیکن تنها نیستم زیرا که پدر با من است.
33 بدین چیزها بهشما تکلّم کردم تا در من سلامتی داشته باشید. در جهان برای شما زحمت خواهد شد. و لکن خاطر جمع دارید زیرا که من بر جهان غالب شدهام.
صحیفه اوّل را انشا نمودم، ای تیؤفِلُس،دربارهٔ همهٔ اموری که عیسی به عمل نمودن و تعلیم دادن آنها شروع کرد.
2 تا آن روزی که رسولان برگزیده خود را به روحالقدس حکم کرده، بالا برده شد.
3 که بدیشان نیز بعد از زحمت کشیدن خود، خویشتن را زنده ظاهر کرد به دلیلهای بسیار که در مدّت چهل روز بر ایشان ظاهر میشد و دربارهٔ امور ملکوت خدا سخن میگفت.
4 و چون با ایشان جمع شد، ایشان را قدغن فرمود که از اورشلیم جدا مشوید، بلکه منتظر آن وعدهٔ پدر باشید که از من شنیدهاید.
5 زیرا که یحیی به آب تعمید میداد، لیکن شما بعد از اندک ایّامی، به روحالقدس تعمید خواهید یافت.
6 پس آنانی که جمع بودند، از او سؤال نموده، گفتند، خداوندا آیا در این وقت ملکوت را بر اسرائیل باز برقرار خواهی داشت؟
7 بدیشان گفت، از شما نیست که زمانها و اوقاتی را که پدر در قدرت خود نگاه داشته است بدانید.
8 لیکن چون روحالقدس بر شما میآید، قوّت خواهید یافت و شاهدان من خواهید بود، در اورشلیم و تمامی یهودیّه و سامره و تا اقصای جهان.
9 و چون این را گفت، وقتی که ایشان همی نگریستند، بالا برده شد و ابری او را از چشمانایشان در ربود.
10 و چون به سوی آسمان چشم دوخته میبودند، هنگامی که او میرفت، ناگاه دو مرد سفیدپوش نزد ایشان ایستاده،
11 گفتند، ای مردان جلیلی چرا ایستاده، به سوی آسمان نگرانید؟ همین عیسی که از نزد شما به آسمان بالا برده شد، باز خواهد آمد به همین طوری که او را به سوی آسمان روانه دیدید.
و یعقوب در زمین غربت پدر خود،یعنی زمین كنعان ساكن شد.
2 این است پیدایش یعقوب. چون یوسف هفده ساله بود، گله را با برادران خود چوپانی میكرد. و آن جوان با پسران بلهه و پسران زلفه، زنان پدرش، میبود. و یوسف از بدسلوكی ایشان پدر را خبر میداد.
3 و اسرائیل، یوسف را از سایر پسران خود بیشتر دوست داشتی، زیرا كه او پسر پیری او بود، و برایش ردایی بلند ساخت.
4 و چون برادرانش دیدند كه پدر ایشان، او را بیشتر از همۀ برادرانش دوست میدارد، از او كینه داشتند و نمیتوانستند با وی به سلامتی سخن گویند.
5 و یوسف خوابی دیده، آن را به برادران خود باز گفت. پس بر كینۀ او افزودند.
6 و بدیشان گفت: «این خوابی را كه دیدهام، بشنوید:
7 اینك ما در مزرعه بافهها میبستیم، كه ناگاه بافۀ من برپا شده، بایستاد، و بافههای شما گرد آمده، به بافۀ من سجده كردند. »
8 برادرانش به وی گفتند: «آیا فیالحقیقه بر ما سلطنت خواهی كرد؟ و بر ما مسلط خواهی شد؟» و بسبب خوابها و سخنانش بر كینۀ او افزودند.
9 از آن پس خوابی دیگر دید، و برادران خود را از آن خبر داده، گفت: «اینك باز خوابی دیدهام، كه ناگاه آفتاب و ماه و یازده ستـاره مرا سجده كردند.»
10 و پدر و برادران خود را خبر داد، و پدرش او را توبیخ كرده، به وی گفت: «این چه خوابی است كه دیدهای؟ آیا من و مادرت و برادرانت حقیقتاً خواهیم آمد و تو را بر زمین سجده خواهیم نمود؟»
11 و برادرانش بر او حسد بردند، و اما پدرش، آن امر را در خاطر نگاه داشت.
12 و برادرانش برای چوپانی گلۀ پدر خود، به شكیم رفتند.
13 و اسرائیل به یوسف گفت: «آیا برادرانت در شكیم چوپانی نمیكنند؟ بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم.» وی را گفت: «لبیك.»
14 او را گفت: «الا´ن برو و سلامتی برادران و سلامتی گله را ببین و نزد من خبر بیاور.» و او را از وادی حبرون فرستاد، و به شكیم آمد.
15 و شخصی به او برخورد، و اینك او در صحرا آواره میبود. پس آن شخص از او پرسیده، گفت: «چه میطلبی؟»
16 گفت: «من برادران خود را میجویم، مرا خبر ده كه كجا چوپانی میكنند.»
17 آن مرد گفت: «از اینجا روانه شدند، زیرا شنیدم كه میگفتند: به دوتان میرویم.» پس یوسف از عقب برادران خود رفته، ایشان را در دوتان یافت.
18 و او را از دور دیدند، و قبل از آنكه نزدیك ایشان بیاید، با هم توطئه دیدند كه اورا بكشند.
19 و به یكدیگر گفتند: «اینك این صاحب خوابها میآید.
20 اكنون بیایید او را بكشیم، و به یكی از این چاهها بیندازیم، و گوییم جانوری درنده او را خورد. و ببینیم خوابهایش چه میشود. »
21 لیكن رؤبین چون این را شنید، او را از دست ایشان رهانیده، گفت: «او را نكشیم. »
22 پس رؤبین بدیشان گفت: «خون مریزید، او را در این چاه كه در صحراست، بیندازید، و دست خود را بر او دراز مكنید.» تا او را از دست ایشان رهانیده، به پدر خود رد نماید.
23 و به مجرد رسیدن یوسف نزد برادران خود، رختش را یعنی آن ردای بلند را كه دربرداشت، از او كندند.
24 و او راگرفته، درچاه انداختند، اما چاه، خالی و بیآب بود.
25 پس برای غذا خوردن نشستند، و چشمان خود را باز كرده، دیدند كه ناگاه قافلۀ اسماعیلیان از جلعاد میرسد، و شتران ایشان كتیرا و بَلَسان و لادن بار دارند، و میروند تا آنها را به مصر ببرند.
26 آنگاه یهودا به برادران خود گفت: «برادر خود را كشتن و خون او را مخفی داشتن چه سود دارد؟
27 بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم، و دست ما بر وی نباشد، زیرا كه او برادر و گوشت ماست.» پس برادرانش بدین رضا دادند.
28 و چون تجار مدیانی در گذر بودند، یوسف را از چاه كشیده، برآوردند؛ و یوسف را به اسماعیلیان به بیست پارۀ نقره فروختند. پس یوسف را به مصر بردند.
29 و رؤبین چون به سر چاه برگشت، و دید كه یوسف در چاه نیست، جامۀ خود را چاك زد،
30 و نزد برادران خود بازآمد و گفت: «طفل نیست و من كجا بروم؟»
31 پس ردای یوسف را گرفتند، و بز نری را كشته، ردا را در خونش فرو بردند.
32 و آن ردای بلند را فرستادند و به پدر خود رسانیده، گفتند: «این را یافتهایم، تشخیص كن كه ردای پسرت است یا نه.»
33 پس آن را شناخته، گفت: «ردای پسر من است! جانوری درنده او را خورده است، و یقیناً یوسف دریده شده است.»
34 و یعقوب رخت خود را پاره كرده، پلاس دربر كرد، و روزهای بسیار برای پسر خود ماتم گرفت.
35 و همۀ پسران و همۀ دخترانش به تسلی او برخاستند. اما تسلی نپذیرفت، و گفت: «سوگوار نزد پسر خود به گور فرود میروم.» پس پدرشبرای وی همی گریست.
36 اما مدیانیان یوسف را در مصر به فوطیفار كه خواجۀ فرعون و سردار افواج خاصه بود، فروختند.و واقع شد در آن زمان كه یهودا از نزد برادران خود رفته، نزد شخصی عَدُلاّمی، كه حیره نام داشت، مهمان شد.
2 و در آنجا یهودا، دختر مرد كنعانی را كه مسمّی به شوعه بود، دید و او را گرفته، بدو درآمد.
3 پس آبستن شده، پسری زایید و او را عیر نام نهاد.
4 و بار دیگر آبستن شده، پسری زایید و او را اونان نامید.
5 و باز هم پسری زاییده، او را شیله نام گذارد. و چون او را زایید، (یهودا) در كزیب بود.
6 و یهودا، زنی مسمّی به تامار، برای نخستزادۀ خود عیر گرفت.
7 و نخستزادۀ یهودا، عیر، در نظر خداوند شریر بود، و خداوند او را بمیراند.
8 پس یهودا به اونان گفت: «به زن برادرت درآی، و حق برادر شوهری را بجا آورده، نسلی برای برادر خود پیدا كن.»
9 لكن چونكه اونان دانست كه آن نسل از آن او نخواهد بود، هنگامی كه به زن برادر خود درآمد، بر زمین انزال كرد، تا نسلی برای برادر خود ندهد.
10 و این كار او در نظر خداوند ناپسند آمد، پس او را نیز بمیراند.
11 و یهودا به عروس خود، تامار گفت: «در خانۀ پدرت بیوه بنشین تا پسرم شیله بزرگ شود.» زیرا گفت: «مبادا او نیز مثل برادرانش بمیرد.» پس تامار رفته، در خانۀ پدر خود ماند.
12 و چون روزها سپری شد، دختر شوعه زن یهودا مرد. و یهودا بعد از تعزیت او با دوست خود حیرۀ عدلاّمی، نزد پشم چینان گلۀ خود، به تمنه آمد.
13 و به تامار خبر داده، گفتند: «اینك پدر شوهرت برای چیدن پشم گلۀ خویش، به تمنه میآید.»
14 پس رخت بیوگی را از خویشتن بیرون كرده، بُرقِعی به رو كشیده، خود را در چادری پوشید، و به دروازۀ عینایم كه در راه تمنه است، بنشست. زیرا كه دید شیله بزرگ شده است، و او را به وی به زنی ندادند.
15 چون یهودا او را بدید، وی را فاحشه پنداشت، زیرا كه روی خود را پوشیده بود.
16 پس از راه به سوی او میل كرده، گفت: «بیا تا به تو درآیم.» زیرا ندانست كه عروس اوست. گفت: «مرا چه میدهی تا به من درآیی.»
17 گفت: «بزغالهای از گله میفرستم.» گفت: «آیا گرو میدهی تا بفرستی؟»
18 گفت: «تو را چه گرو دهم؟» گفت: «مهر و زُنّار خود را و عصایی كه در دست داری.» پس به وی داد، و بدو درآمد، و او از وی آبستن شد.
19 و برخاسته، برفت. و بُرقِع را از خود برداشته، رخت بیوگی پوشید.
20 و یهودا بزغاله را به دست دوست عدلامی خود فرستاد، تا گرو را از دست آن زن بگیرد، اما او را نیافت.
21 و از مردمان آن مكان پرسیده، گفت: «آن فاحشهای كه سر راه عینایم نشسته بود، كجاست؟» گفتند: «فاحشهای در اینجا نبود.»
22 پس نزد یهودا برگشته، گفت: «او را نیافتم، و مردمان آن مكان نیز میگویند كه فاحشهای در اینجا نبود.»
23 یهودا گفت: «بگذار برای خود نگاه دارد، مبادا رسوا شویم. اینك بزغاله را فرستادم و تو او را نیافتی.»
24 و بعد از سه ماه یهودا را خبر داده، گفتند: «عروس تو تامار، زنا كرده است و اینك از زنا نیز آبستن شده.» پس یهودا گفت: «وی را بیرون آرید تا سوخته شود!»
25 چون او را بیرون میآوردند نزد پدر شوهرخود فرستاده، گفت: «از مالك این چیزها آبستن شدهام»، و گفت: «تشخیص كن كه این مهر و زُنّار و عصا از آن كیست.»
26 و یهودا آنها را شناخت، و گفت: «او از من بیگناهتر است، زیرا كه او را به پسر خود شیله ندادم.» و بعد او را دیگر نشناخت.
27 و چون وقت وضع حملش رسید، اینك توأمان در رحمش بودند.
28 و چون میزایید، یكی دست خود را بیرون آورد كه در حال قابله ریسمانی قرمز گرفته، بر دستش بست و گفت: «این اول بیرون آمد.»
29 و دست خود را بازكشید. و اینك برادرش بیرون آمد و قابله گفت: «چگونه شكافتی؟ این شكاف بر تو باد.» پس او را فارص نام نهاد.
30 بعد از آن برادرش كه ریسمان قرمز را بر دست داشت بیرون آمد، و او را زارح نامید.اما یوسف را به مصر بردند، و مردی مصری، فوطیفار نام كه خواجه و سردار افواج خاصۀ فرعون بود، وی را از دست اسماعیلیانی كه او را بدانجا برده بودند، خرید.
2 و خداوند با یوسف میبود، و او مردی كامیاب شد، و در خانۀ آقای مصری خود ماند.
3 و آقایش دید كه خداوند با وی میباشد، و هر آنچه او میكند، خداوند در دستش راست میآورد.
4 پس یوسف در نظر وی التفات یافت، و او را خدمت میكرد، و او را به خانۀ خود برگماشت و تمام مایملك خویش را بدست وی سپرد.
5 و واقع شد بعد از آنكه او را بر خانه و تمام مایملك خود گماشته بود، كه خداوند خانۀ آن مصری را بسبب یوسف بركت داد، و بركت خداوند بر همۀ اموالش، چهدر خانه و چه در صحرا بود.
6 و آنچه داشت به دست یوسف واگذاشت، و از آنچه با وی بود، خبر نداشت جز نانی كه میخورد. و یوسف خوش اندام و نیك منظر بود.
7 و بعد از این امور واقع شد كه زن آقایش بر یوسف نظر انداخته، گفت: «با من همخواب شو.»
8 اما او ابا نموده، به زن آقای خود گفت: «اینك آقایم از آنچه نزد من در خانه است، خبر ندارد، و آنچه دارد، به دست من سپردهاست.
9 بزرگتری از من در این خانه نیست و چیزی از من دریغ نداشته، جز تو، چون زوجۀ او میباشی؛ پس چگونه مرتكب این شرارت بزرگ بشوم و به خدا خطا ورزم؟»
10 و اگرچه هر روزه به یوسف سخن میگفت، به وی گوش نمیگرفت كه با او بخوابد یا نزد وی بماند.
11 و روزی واقع شد كه به خانه درآمد، تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه كسی آنجا در خانه نبود.
12 پس جامۀ او را گرفته، گفت: «با من بخواب.» اما او جامۀ خود را به دستش رها كرده، گریخت و بیرون رفت.
13 و چون او دید كه رخت خود را به دست وی ترك كرد و از خانه گریخت،
14 مردان خانه را صدا زد، و بدیشان بیان كرده، گفت: «بنگرید، مرد عبرانی را نزد ما آورد تا ما را مسخره كند، و نزد من آمد تا با من بخوابد، و به آواز بلند فریاد كردم،
15 و چون شنید كه به آواز بلند فریاد برآوردم، جامۀ خود را نزد من واگذارده، فرار كرد و بیرون رفت. »
16 پس جامۀ او را نزد خود نگاه داشت، تا آقایش به خانه آمد.
17 و به وی بدین مضمون ذكركرده، گفت: «آن غلام عبرانی كه برای ما آوردهای، نزد من آمد تا مرا مسخره كند،
18 و چون به آواز بلند فریاد برآوردم، جامۀ خود را پیش من رها كرده، بیرون گریخت. »
19 پس چون آقایش سخن زن خود را شنید كه به وی بیان كرده، گفت: «غلامت به من چنین كرده است،» خشم او افروخته شد.
20 و آقای یوسف، او را گرفته، در زندانخانهای كه اسیران پادشاه بسته بودند، انداخت و آنجا در زندان ماند
21 اما خداوند با یوسف میبود و بر وی احسان میفرمود، و او را در نظر داروغۀ زندان حرمت داد.
22 و داروغۀ زندان همۀ زندانیان را كه در زندان بودند، به دست یوسف سپرد و آنچه در آنجا میكردند، او كنندۀ آن بود.
23 و داروغۀ زندان بدانچه در دست وی بود، نگاه نمیكرد، زیرا خداوند با وی میبود و آنچه را كه او میكرد، خداوند راست میآورد.
و واقع شد، چون دو سال سپری شد،كه فرعون خوابی دید كه اینك بر كنار نهر ایستاده است.
2 كه ناگاه از نهر، هفت گاو خوب صورت و فربه گوشت برآمده، بر مرغزار میچریدند.
3 و اینك هفت گاو دیگر، بد صورت و لاغر گوشت، در عقب آنها از نهر برآمده، به پهلوی آن گاوان اول به كنار نهر ایستادند.
4 و این گاوان زشت صورت و لاغر گوشت، آن هفت گاو خوب صورت و فربه را فرو بردند. و فرعون بیدار شد.
5 و باز بخسبید و دیگر باره خوابی دید، كه اینك هفت سنبلۀ پر و نیكو بر یك ساق برمیآید.
6 و اینك هفت سنبلۀ لاغر، از باد شرقی پژمرده، بعد از آنها میروید.
7 و سنبلههای لاغر، آن هفتسنبلۀ فربه و پر را فرو بردند. و فرعون بیدار شده، دید كه اینك خوابی است.
8 صبحگاهان دلش مضطرب شده، فرستاد و همۀ جادوگران و جمیع حكیمان مصر را خواند، و فرعون خوابهای خود را بدیشان باز گفت. اما كسی نبود كه آنها را برای فرعون تعبیر كند.
9 آنگاه رئیس ساقیان به فرعون عرض كرده، گفت: «امروز خطایای من بخاطرم آمد.
10 فرعون بر غلامان خود غضب نموده، مرا با رئیس خبّازان در زندان سردار افواج خاصه، حبس فرمود.
11 و من و او در یك شب، خوابی دیدیم، هر یك موافق تعبیر خواب خود، خواب دیدیم.
12 و جوانی عبرانی در آنجا با ما بود، غلام سردار افواج خاصه. و خوابهای خود را نزد او بیان كردیم و او خوابهای ما را برای ما تعبیر كرد، هر یك را موافق خوابش تعبیر كرد.
13 و به عینه موافق تعبیری كه برای ما كرد، واقع شد. مرا به منصبم بازآورد، و او را به دار كشید. »
14 آنگاه فرعون فرستاده، یوسف را خواند و او را به زودی از زندان بیرون آوردند و صورت خود را تراشیده، رخت خود را عوض كرد، و به حضور فرعون آمد.
15 فرعون به یوسف گفت: «خوابی دیدهام و كسی نیست كه آن را تعبیر كند، و دربارۀ تو شنیدم كه خواب میشنوی تا تعبیرش كنی.»
16 یوسف فرعون را به پاسخ گفت: «از من نیست، خدا فرعون را به سلامتی جواب خواهد داد. »
17 و فرعون به یوسف گفت: «در خواب خود دیدم كه اینك به كنار نهر ایستادهام،
18 و ناگاه هفت گاو فربه گوشت و خوب صورت از نهربرآمده، بر مرغزار میچرند.
19 و اینك هفت گاو دیگر زبون و بسیار زشت صورت و لاغر گوشت، كه در تمامی زمین مصر بدان زشتی ندیده بودم، در عقب آنها برمیآیند.
20 و گاوان لاغر زشت، هفت گاو فربۀ اول را میخورند.
21 و چون به شكم آنها فرو رفتند معلوم نشد كه بدرون آنها شدند، زیرا كه صورت آنها مثل اول زشت ماند. پس بیدار شدم.
22 و باز خوابی دیدم كه اینك هفت سنبلۀ پر و نیكو بر یك ساق برمیآید.
23 و اینك هفت سنبلۀ خشك باریك و از باد شرقی پژمرده، بعد از آنها میروید.
24 و سنابل لاغر، آن هفت سنبلۀ نیكو را فرو میبرد. و جادوگران را گفتم، لیكن كسی نیست كه برای من شرح كند. »
25 یوسف به فرعون گفت: «خواب فرعون یكی است. خدا از آنچه خواهد كرد، فرعون را خبر داده است.
26 هفت گاو نیكو هفت سال باشد و هفت سنبلۀ نیكو هفت سال. همانا خواب یكی است.
27 و هفت گاو لاغر زشت، كه در عقب آنها برآمدند، هفت سال باشد. و هفت سنبلۀ خالی از باد شرقی پژمرده، هفت سال قحط میباشد.
28 سخنی كه به فرعون گفتم، این است: آنچه خدا میكند به فرعون ظاهر ساخته است.
29 همانا هفت سال فراوانی بسیار، در تمامی زمین مصر میآید.
30 و بعد از آن، هفت سال قحط پدید آید و تمامی فراوانی در زمین مصر فراموش شود. و قحط، زمین را تباه خواهد ساخت.
31 و فراوانی در زمین معلوم نشود بسبب قحطی كه بعد از آن آید، زیرا كه به غایت سخت خواهد بود.
32 و چون خواب به فرعون دو مرتبه مكرر شد، این است كه این حادثه از جانب خدا مقرر شده، وخدا آن را به زودی پدید خواهد آورد.
33 پس اكنون فرعون میباید مردی بصیر و حكیم را پیدا نموده، او را بر زمین مصر بگمارد.
34 فرعون چنین بكند، و ناظران بر زمین برگمارد، و در هفت سال فراوانی، خمس از زمین مصر بگیرد.
35 و همۀ مأكولات این سالهای نیكو را كه میآید جمع كنند، و غله را زیر دست فرعون ذخیره نمایند، و خوراك در شهرها نگاه دارند.
36 تا خوراك برای زمین، به جهت هفت سال قحطی كه در زمین مصر خواهد بود ذخیره شود، مبادا زمین از قحط تباه گردد. »
37 پس این سخن بنظر فرعون و بنظر همۀ بندگانش پسند آمد.
38 و فرعون به بندگان خود گفت: «آیا كسی را مثل این توانیم یافت، مردی كه روح خدا در وی است؟»
39 و فرعون به یوسف گفت: «چونكه خدا كل این امور را بر تو كشف كرده است، كسی مانند تو بصیر و حكیم نیست.
40 تو بر خانۀ من باش، و به فرمان تو، تمام قوم من مُنتَظَم شوند، جز اینكه بر تخت از تو بزرگتر باشم. »
41 و فرعون به یوسف گفت: «بدان كه تو را بر تمامی زمین مصر گماشتم.»
42 و فرعون انگشتر خود را از دست خویش بیرون كرده، آن را بر دست یوسف گذاشت، و او را به كتان نازك آراسته كرد، و طوقی زرین بر گردنش انداخت.
43 و او را بر عرابه دومین خود سوار كرد، و پیش رویش ندا میكردند كه «زانو زنید!» پس او را بر تمامی زمین مصر برگماشت.
44 و فرعون بهیوسف گفت: «من فرعون هستم، و بدون تو هیچكس دست یا پای خود را در كل ارض مصر بلند نكند.»
45 و فرعون یوسف را صفنات فعنیح نامید، و اَسِنات، دختر فوطی فارَع، كاهن اون را بدو به زنی داد، و یوسف بر زمین مصر بیرون رفت.
46 و یوسف سی ساله بود وقتی كه به حضور فرعون، پادشاه مصر بایستاد، و یوسف از حضور فرعون بیرون شده، در تمامی زمین مصر گشت.
47 و در هفت سال فراوانی، زمین محصول خود را به كثرت آورد.
48 پس تمامی مأكولات آن هفت سال را كه در زمین مصر بود، جمع كرد، و خوراك را در شهرها ذخیره نمود، و خوراك مزارع حوالی هر شهر را در آن گذاشت.
49 و یوسف غلۀ بیكران بسیار، مثل ریگ دریا ذخیره كرد، تا آنكه از حساب بازماند، زیرا كه از حساب زیاده بود.
50 و قبل از وقوع سالهای قحط، دو پسر برای یوسف زاییده شد، كه اَسِنات، دختر فوطی فارع، كاهن اون برایش بزاد.
51 و یوسف نخستزادۀ خود را منّسی نام نهاد، زیرا گفت: «خدا مرا از تمامی مشقّتم و تمامی خانۀ پدرم فراموشی داد.»
52 و دومین را افرایم نامید، زیرا گفت: «خدا مرا در زمین مذلتم بارآور گردانید. »
53 و هفت سال فراوانی كه در زمین مصر بود، سپری شد.
54 و هفت سال قحط، آمدن گرفت، چنانكه یوسف گفته بود. و قحط در همۀ زمینها پدید شد، لیكن در تمامی زمین مصر نان بود.
55 و چون تمامی زمین مصر مبتلای قحط شد، قوم برای نان نزد فرعون فریاد برآوردند. و فرعون به همۀ مصریان گفت: «نزد یوسف بروید و آنچه اوبه شما گوید، بكنید.»
56 پس قحط، تمامی روی زمین را فروگرفت، و یوسف همۀ انبارها را باز كرده، به مصریان میفروخت، و قحط در زمین مصر سخت شد.
57 و همۀ زمینها به جهت خرید غله نزد یوسف به مصر آمدند، زیرا قحط بر تمامی زمین سخت شد.و اما یعقوب چون دید كه غله در مصر است، پس یعقوب به پسران خود گفت: «چرا به یكدیگر مینگرید؟»
2 و گفت: «اینك شنیدهام كه غله در مصر است، بدانجا بروید و برای ما از آنجا بخرید، تا زیست كنیم و نمیریم. »
3 پس ده برادر یوسف برای خریدن غله به مصر فرود آمدند.
4 و اما بنیامین، برادر یوسف را یعقوب با برادرانش نفرستاد، زیرا گفت مبادا زیانی بدو رسد.
5 پس بنیاسرائیل در میان آنانی كه میآمدند، به جهت خرید آمدند، زیرا كه قحط در زمین كنعان بود.
6 و یوسف حاكم ولایت بود، و خود به همۀ اهل زمین غله میفروخت. و برادران یوسف آمده، رو به زمین نهاده، او را سجده كردند.
7 چون یوسف برادران خود را دید، ایشان را بشناخت، و خود را بدیشان بیگانه نموده، آنها را به درشتی سخن گفت و از ایشان پرسید: «از كجا آمدهاید؟» گفتند: «از زمین كنعان تا خوراك بخریم. »
8 و یوسف برادران خود را شناخت، لیكن ایشان او را نشناختند.
9 و یوسف خوابها را كه دربارۀ ایشان دیده بود، بیاد آورد. پس بدیشانگفت: «شما جاسوسانید، و به جهت دیدن عریانی زمین آمدهاید.»
10 بدو گفتند: «نه، یا سیدی! بلكه غلامانت به جهت خریدن خوراك آمدهاند.
11 ما همه پسران یك شخص هستیم. ما مردمان صادقیم؛ غلامانت جاسوس نیستند.»
12 بدیشان گفت: «نه، بلكه به جهت دیدن عریانی زمین آمدهاید.»
13 گفتند: «غلامانت دوازده برادرند، پسران یك مرد در زمین كنعان. و اینك كوچكتر، امروز نزد پدر ماست، و یكی نایاب شده است.»
14 یوسف بدیشان گفت: «همین است آنچه به شما گفتم كه جاسوسانید!
15 بدینطور آزموده میشوید: به حیات فرعون از اینجا بیرون نخواهید رفت، جز اینكه برادر كهتر شما در اینجا بیاید.
16 یك نفر را از خودتان بفرستید، تا برادر شما را بیاورد، و شما اسیر بمانید تا سخن شما آزموده شود كه صدق با شماست یا نه، والاّ به حیات فرعون جاسوسانید!»
17 پس ایشان را با هم سه روز در زندان انداخت.
18 و روز سوم یوسف بدیشان گفت: «این را بكنید و زنده باشید، زیرا من از خدا میترسم:
19 هر گاه شما صادق هستید، یك برادر از شما در زندان شما اسیر باشد، و شما رفته، غله برای گرسنگی خانههای خود ببرید.
20 و برادر كوچك خود را نزد من آرید، تا سخنان شما تصدیق شود و نمیرید.» پس چنین كردند.
21 و به یكدیگر گفتند: «هر آینه به برادر خود خطا كردیم، زیرا تنگی جان او را دیدیم وقتی كه به ما استغاثه میكرد، و نشنیدیم. از این رو این تنگی بر ما رسید.»
22 و رؤبین در جواب ایشان گفت: «آیا به شما نگفتم كه به پسر خطا مورزید؟و نشنیدید! پس اینك خون او بازخواست میشود.»
23 و ایشان ندانستند كه یوسف میفهمد، زیرا كه ترجمانی در میان ایشان بود.
24 پس از ایشان كناره جسته، بگریست و نزد ایشان برگشته، با ایشان گفتگو كرد، و شمعون را از میان ایشان گرفته، او را روبروی ایشان دربند نهاد.
25 و یوسف فرمود تا جوالهای ایشان را از غله پر سازند، و نقد ایشان را در عدل هر كس نهند، و زاد سفر بدیشان دهند، و به ایشان چنین كردند.
26 پس غله را بر حماران خود بار كرده، از آنجا روانه شدند.
27 و چون یكی، عدل خود را در منزل باز كرد، تا خوراك به الاغ خود دهد، نقد خود را دید كه اینك در دهن عدل او بود.
28 و به برادران خود گفت: «نقد من رد شده است، و اینك در عدل من است.» آنگاه دل ایشان طپیدن گرفت، و به یكدیگر لرزان شده، گفتند: «این چیست كه خدا به ما كرده است؟»
29 پس نزد پدر خود، یعقوب، به زمین كنعان آمدند، و از آنچه بدیشان واقع شده بود، خبر داده، گفتند:
30 «آن مرد كه حاكم زمین است، با ما به سختی سخن گفت، و ما را جاسوسان زمین پنداشت.
31 و بدو گفتیم ما صادقیم و جاسوس نی.
32 ما دوازده برادر، پسران پدر خود هستیم، یكی نایاب شده است، و كوچكتر، امروز نزد پدر ما در زمین كنعان میباشد.
33 و آن مرد كه حاكم زمین است، به ما گفت: از این خواهم فهمید كه شما راستگو هستید كه یكی از برادران خود را نزد من گذارید، و برای گرسنگی خانههای خود گرفته، بروید.
34 و برادر كوچك خود را نزد منآرید، و خواهم یافت كه شما جاسوس نیستید بلكه صادق. آنگاه برادر شما را به شما رد كنم، و در زمین داد و ستد نمایید. »
35 و واقع شد كه چون عدلهای خود را خالی میكردند، اینك كیسۀ پول هر كس در عدلش بود. و چون ایشان و پدرشان، كیسههای پول را دیدند، بترسیدند.
36 و پدر ایشان، یعقوب، بدیشان گفت: «مرا بیاولاد ساختید، یوسف نیست و شمعون نیست و بنیامین را میخواهید ببرید. این همه بر من است؟»
37 رؤبین به پدر خود عرض كرده، گفت: «هر دو پسر مرا بكش، اگر او را نزد تو باز نیاورم. او را به دست من بسپار، و من او را نزد تو باز خواهم آورد. »
38 گفت: «پسرم با شما نخواهد آمد زیرا كه برادرش مرده است، و او تنها باقی است. و هر گاه در راهی كه میروید زیانی بدو رسد، همانا مویهای سفید مرا با حزن به گور فرود خواهید برد. »
و قحط در زمین سخت بود.
2 و واقعشد چون غلهای را كه از مصر آورده بودند، تماماً خوردند، پدرشان بدیشان گفت: «برگردید و اندك خوراكی برای ما بخرید.»
3 یهودا بدو متكلم شده، گفت: «آن مرد به ما تأكید كرده، گفته است هرگاه برادر شما با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید.
4 اگر تو برادر ما را با ما فرستی، میرویم و خوراك برایت میخریم.
5 اما اگر تو او را نفرستی، نمیرویم، زیرا كه آن مرد ما را گفت، هر گاه برادر شما با شما نباشد، روی مرا نخواهید دید. »
6 اسرائیل گفت: «چرا به من بدی كرده، به آنمرد خبر دادید كه برادر دیگر دارید؟»
7 گفتند: «آن مرد احوال ما و خویشاوندان ما را به دقت پرسیده، گفت: “آیا پدر شما هنوز زنده است، و برادر دیگر دارید؟” و او را بدین مضمون اطلاع دادیم، و چه میدانستیم كه خواهد گفت: “برادر خود را نزد من آرید.” »
8 پس یهودا به پدر خود، اسرائیل گفت: «جوان را با من بفرست تا برخاسته، برویم و زیست كنیم و نمیریم، ما و تو و اطفال ما نیز.
9 من ضامن او میباشم، او را از دست من بازخواست كن. هر گاه او را نزد تو باز نیاوردم و به حضورت حاضر نساختم، تا به ابد در نظر تو مقصر باشم.
10 زیرا اگر تأخیر نمینمودیم، هر آینه تا حال، مرتبۀ دوم را برگشته بودیم. »
11 پس پدر ایشان، اسرائیل، بدیشان گفت: «اگر چنین است، پس این را بكنید. از ثمرات نیكوی این زمین در ظروف خود بردارید، و ارمغانی برای آن مرد ببرید، قدری بلسان و قدری عسل و كتیرا و لادن و پسته و بادام.
12 و نقد مضاعف بدست خود گیرید، و آن نقدی كه در دهنۀ عدلهای شما رد شده بود، به دست خود باز برید، شاید سهوی شده باشد.
13 و برادر خود را برداشته، روانه شوید، و نزد آن مرد برگردید.
14 و خدای قادر مطلق شما را در نظر آن مرد مكرم دارد، تا برادر دیگر شما و بنیامین را همراه شما بفرستد، و من اگر بیاولاد شدم، بیاولاد شدم. »
15 پس آن مردان، ارمغان را برداشته، و نقد مضاعف را بدست گرفته، با بنیامین روانه شدند. و به مصر فرود آمده، به حضور یوسف ایستادند.
16 اما یوسف، چون بنیامین را با ایشان دید، به ناظر خانۀ خود فرمود: «این اشخاص را به خانه ببر، و ذبح كرده، تدارك ببین، زیرا كه ایشان وقتظهر با من غذا میخورند. »
17 و آن مرد چنانكه یوسف فرموده بود، كرد. و آن مرد ایشان را به خانۀ یوسف آورد.
18 و آن مردان ترسیدند، چونكه به خانۀ یوسف آورده شدند و گفتند: «بسبب آن نقدی كه دفعه اول در عدلهای ما رد شده بود، ما را آوردهاند تا بر ما هجوم آورد، و بر ما حمله كند، و ما را مملوك سازد و حماران ما را. »
19 و به ناظر خانۀ یوسف نزدیك شده، در درگاه خانه بدو متكلم شده،
20 گفتند: «یا سیدی! حقیقتاً مرتبۀ اول برای خرید خوراك آمدیم.
21 و واقع شد چون به منزل رسیده، عدلهای خود را باز كردیم، كه اینك نقد هر كس در دهنۀ عدلش بود. نقرۀ ما به وزن تمام و آن را به دست خود باز آوردهایم.
22 و نقد دیگر برای خرید خوراك به دست خود آوردهایم. نمیدانیم كدام كس نقد ما را در عدلهای ما گذاشته بود. »
23 گفت: «سلامت باشید مترسید، خدای شما و خدای پدر شما، خزانهای در عدلهای شما، به شما داده است؛ نقد شما به من رسید.» پس شمعون را نزد ایشان بیرون آورد.
24 و آن مرد، ایشان را به خانۀ یوسف درآورده، آب بدیشان داد، تا پایهای خود را شستند، و علوفه به حماران ایشان داد.
25 و ارمغان را حاضر ساختند، تا وقت آمدن یوسف به ظهر، زیرا شنیده بودند كه در آنجا باید غذا بخورند.
26 و چون یوسف به خانه آمد، ارمغانی را كه به دست ایشان بود، نزد وی به خانه آوردند، و به حضور وی رو به زمین نهادند.
27 پس از سلامتی ایشان پرسید و گفت: «آیا پدر پیر شما كه ذكرش را كردید، به سلامت است؟ و تا بحال حیات دارد؟»
28 گفتند: «غلامت، پدر ما، به سلامت است، و تا بحال زنده.» پس تعظیم و سجده كردند.
29 و چون چشمان خود را باز كرده، برادر خود بنیامین، پسر مادر خویش را دید، گفت: «آیا این است برادر كوچك شما كه نزد من، ذكر او را كردید؟» و گفت: «ای پسرم، خدا بر تو رحم كناد. »
30 و یوسف چونكه مهرش بر برادرش بجنبید، بشتافت، و جای گریستن خواست. پس به خلوت رفته، آنجا بگریست.
31 و روی خود را شسته، بیرون آمد. و خودداری نموده، گفت: «طعام بگذارید. »
32 و برای وی جدا گذاردند، و برای ایشان جدا، و برای مصریانی كه با وی خوردند جدا، زیرا كه مصریان با عبرانیان نمیتوانند غذا بخورند زیرا كه این، نزد مصریان مكروه است.
33 و به حضور وی بنشستند، نخستزاده موافق نخستزادگیاش، و خردسال بحسب خردسالیاش، و ایشان به یكدیگر تعجب نمودند.
34 و حِصِّهها از پیش خود برای ایشان گرفت، اما حصّۀ بنیامین پنج چندان حصّۀ دیگران بود، و با وی نوشیدند و كیف كردند.پس به ناظر خانۀ خود امر كرده،گفت: «عدلهای این مردمان را به قدری كه میتوانند برد، از غله پر كن، و نقد هر كسی را به دهنۀ عدلش بگذار.
2 و جام مرا، یعنی جام نقره را در دهنۀ عدل آن كوچكتر، با قیمت غلهاش بگذار.» پس موافق آن سخنی كه یوسف گفته بود، كرد.
3 و چون صبح روشن شد، آن مردان را با حماران ایشان روانه كردند.
4 و ایشان از شهر بیرون شده، هنوز مسافتی چند طی نكرده بودند،كه یوسف به ناظر خانۀ خود گفت: «بر پا شده، در عقب این اشخاص بشتاب، و چون بدیشان فرا رسیدی، ایشان را بگو: چرا بدی به عوض نیكویی كردید؟
5 آیا این نیست آنكه آقایم در آن مینوشد، و از آن تَفأُّل میزند؟ در آنچه كردید، بد كردید. »
6 پس چون بدیشان در رسید، این سخنان را بدیشان گفت.
7 به وی گفتند: «چرا آقایم چنین میگوید؟ حاشا از غلامانت كه مرتكب چنین كار شوند!
8 همانا نقدی را كه در دهنۀ عدلهای خود یافته بودیم، از زمین كنعان نزد تو باز آوردیم، پس چگونه باشد كه از خانۀ آقایت طلا یا نقره بدزدیم.
9 نزد هر كدام از غلامانت یافت شود، بمیرد، و ما نیز غلام آقای خود باشیم. »
10 گفت: «هم الا´ن موافق سخن شما بشود، آنكه نزد او یافت شود، غلام من باشد، و شما آزاد باشید.»
11 پس تعجیل نموده، هر كس عدل خود را به زمین فرود آورد، و هر یكی عدل خود را باز كرد.
12 و او تجسس كرد، و از مهتر شروع نموده، به كهتر ختم كرد. و جام در عدل بنیامین یافته شد.
13 آنگاه رخت خود را چاك زدند، و هر كس الاغ خود را بار كرده، به شهر برگشتند.
14 و یهودا با برادرانش به خانۀ یوسف آمدند، و او هنوز آنجا بود، و به حضور وی بر زمین افتادند.
15 یوسف بدیشان گفت: «این چه كاری است كه كردید؟ آیا ندانستید كه چون من مردی، البته تفأل میزنم؟»
16 یهودا گفت: «به آقایم چه گوییم، و چه عرض كنیم، و چگونه بیگناهی خویش را ثابت نماییم؟ خدا گناه غلامانت را دریافت نموده است؛ اینك ما نیز و آنكه جام بدستش یافت شد، غلامان آقای خود خواهیم بود.»
17 گفت: «حاشا از من كه چنین كنم! بلكهآنكه جام بدستش یافت شد، غلام من باشد، و شما به سلامتی نزد پدر خویش بروید.»
18 آنگاه یهودا نزدیك وی آمده، گفت: «ای آقایم بشنو، غلامت به گوش آقای خود سخنی بگوید و غضبت بر غلام خود افروخته نشود، زیرا كه تو چون فرعون هستی.
19 آقایم از غلامانت پرسیده، گفت: “آیا شما را پدر یا برادری است؟”
20 و به آقای خود عرض كردیم: “كه ما را پدر پیری است، و پسر كوچك پیری او كه برادرش مرده است، و او تنها از مادر خود مانده است، و پدر او را دوست میدارد.”
21 و به غلامان خود گفتی: “وی را نزد من آرید تا چشمان خود را بر وی نهم.”
22 و به آقای خود گفتیم: “آن جوان نمیتواند از پدر خود جدا شود، چه اگر از پدر خویش جدا شود او خواهد مرد.”
23 و به غلامان خود گفتی: “اگر برادر كهتر شما با شما نیاید، روی مرا دیگر نخواهید دید.”
24 پس واقع شد كه چون نزد غلامت، پدر خود، رسیدیم، سخنان آقای خود را بدو باز گفتیم.
25 و پدر ما گفت: “برگشته اندك خوراكی برای ما بخرید.”
26 گفتیم: “نمیتوانیم رفت، لیكن اگر برادر كهتر با ما آید، خواهیم رفت، زیرا كه روی آن مرد را نمیتوانیم دید اگر برادر كوچك با ما نباشد.”
27 و غلامت، پدر من، به ما گفت: “شما آگاهید كه زوجهام برای من دو پسر زایید.
28 و یكی از نزد من بیرون رفت، و من گفتم هر آینه دریده شده است، و بعد از آن او را ندیدم.
29 اگر این را نیز از نزد من ببرید، و زیانی بدو رسد، همانا موی سفید مرا به حزن به گور فرود خواهید برد.”
30 و الا´ن اگر نزد غلامت، پدر خود بروم، و این جوان با ما نباشد، و حال آنكه جان او به جان وی بسته است،
31 واقع خواهد شد كه چون ببیند پسر نیست، اوخواهد مرد و غلامانت موی سفید غلامت، پدر خود را به حزن به گور فرود خواهند برد.
32 زیرا كه غلامت نزد پدر خود ضامن پسر شده، گفتم: “هرگاه او را نزد تو باز نیاورم، تا ابدالا´باد نزد پدر خود مقصر خواهم شد.”
33 پس الا´ن تمنا اینكه غلامت به عوض پسر در بندگی آقای خود بماند، و پسر، همراه برادران خود برود.
34 زیرا چگونه نزد پدر خود بروم و پسر با من نباشد، مبادا بلایی را كه به پدرم واقع شود ببینم. »و یوسف پیش جمعی كه بهحضورش ایستاده بودند، نتوانست خودداری كند، پس ندا كرد كه «همه را از نزد من بیرون كنید!» و كسی نزد او نماند وقتی كه یوسف خویشتن را به برادران خود شناسانید.
2 و به آواز بلند گریست، و مصریان و اهل خانۀ فرعون شنیدند.
3 و یوسف، برادران خود را گفت: «من یوسف هستم! آیا پدرم هنوز زنده است؟» و برادرانش جواب وی را نتوانستند داد، زیرا كه به حضور وی مضطرب شدند.
4 و یوسف به برادران خود گفت: «نزدیك من بیایید.» پس نزدیك آمدند، و گفت: «منم یوسف، برادر شما، كه به مصر فروختید!
5 و حال رنجیده مشوید، و متغیر نگردید كه مرا بدینجا فروختید، زیرا خدا مرا پیش روی شما فرستاد تا (نفوس را) زنده نگاه دارد.
6 زیرا حال دو سال شدهاست كه قحط در زمین هست، و پنج سال دیگر نیز نه شیار خواهد بود نه درو.
7 و خدا مرا پیش روی شمافرستاد تا برای شما بقیتی در زمین نگاه دارد، و شما را به نجاتی عظیم احیا كند.
8 و الا´ن شما مرا اینجا نفرستادید، بلكه خدا، و او مرا پدر بر فرعون و آقا بر تمامی اهل خانۀ او و حاكم بر همۀ زمین مصر ساخت.
9 بشتابید و نزد پدرم رفته، بدو گویید: پسر تو، یوسف چنین میگوید: كه خدا مرا حاكم تمامی مصر ساخته است، نزد من بیا و تأخیر منما.
10 و در زمین جوشن ساكن شو، تا نزدیك من باشی، تو و پسرانت و پسران پسرانت، و گلهات و رمهات با هر چه داری.
11 تا تو را در آنجا بپرورانم، زیرا كه پنج سال قحط باقیاست، مبادا تو و اهل خانهات و متعلقانت بینوا گردید.
12 و اینك چشمان شما و چشمان برادرم بنیامین، میبیند، زبان من است كه با شما سخن میگوید.
13 پس پدر مرا از همۀ حشمت من در مصر و از آنچه دیدهاید، خبر دهید، و تعجیل نموده، پدر مرا بدینجا آورید. »
14 پس به گردن برادر خود، بنیامین، آویخته، بگریست و بنیامین بر گردن وی گریست.
15 و همۀ برادران خود را بوسیده، برایشان بگریست، و بعد از آن، برادرانش با وی گفتگو كردند.
16 و این خبر را در خانه فرعون شنیدند، و گفتند برادران یوسف آمدهاند، و بنظر فرعون و بنظر بندگانش خوش آمد.
17 و فرعون به یوسف گفت: «برادران خود را بگو: چنین بكنید: چهارپایان خود را بار كنید، و روانه شده، به زمین كنعان بروید.
18 و پدر و اهل خانههای خود را برداشته، نزد من آیید، و نیكوتر زمین مصر را به شما میدهم تا از فربهی زمین بخورید.
19 و تو مأمور هستی این را بكنید: ارابهها از زمین مصر برای اطفال و زنان خودبگیرید، و پدر خود را برداشته، بیایید.
20 و چشمان شما در پی اسباب خود نباشد، زیرا كه نیكویی تمامی زمین مصر از آن شماست.»
21 پس بنیاسرائیل چنان كردند، و یوسف به حسب فرمایش فرعون، ارابهها بدیشان داد، و زاد سفر بدیشان عطا فرمود.
22 و به هر یك از ایشان، یك دست رخت بخشید، اما به بنیامین سیصد مثقال نقره، و پنج دست جامه داد.
23 و برای پدر خود بدین تفصیل فرستاد: ده الاغ بار شده به نفایس مصر، و ده ماده الاغ بار شده به غله و نان و خورش برای سفر پدر خود.
24 پس برادران خود را مرخص فرموده، روانه شدند و بدیشان گفت: «زنهار در راه منازعه مكنید! »
25 و از مصر برآمده، نزد پدر خود، یعقوب، به زمین كنعان آمدند.
26 و او را خبر داده، گفتند: «یوسف الا´ن زنده است، و او حاكم تمامی زمین مصر است.» آنگاه دل وی ضعف كرد، زیرا كه ایشان را باور نكرد.
27 و همۀ سخنانی كه یوسف بدیشان گفته بود، به وی گفتند، و چون ارابههایی را كه یوسف برای آوردن او فرستاده بود، دید، روح پدر ایشان، یعقوب، زنده گردید.
28 و اسرائیل گفت: «كافی است! پسر من، یوسف، هنوز زنده است؛ میروم و قبل از مردنم او را خواهم دید. »پس یوسف آمد و به فرعون خبر داده، گفت: «پدرم و برادرانم با گله و رمۀ خویش و هر چه دارند، از زمین كنعان آمدهاند و در زمین جوشن هستند.»
2 و از جمله برادران خود پنج نفر برداشته، ایشان را به حضور فرعون بر پا داشت.
3 و فرعون، برادران او را گفت: «شغل شما چیست؟» به فرعون گفتند: «غلامانت شبان گوسفند هستیم، هم ما و هم اجداد ما.»
4 و به فرعون گفتند: «آمدهایم تا در این زمین ساكن شویم، زیرا كه برای گلۀ غلامانت مرتعی نیست، چونكه قحط در زمین كنعان سخت است. و الا´ن تمنا داریم كه بندگانت در زمین جوشن سكونت كنند.»
5 و فرعون به یوسف خطاب كرده، گفت: «پدرت و برادرانت نزد تو آمدهاند،
6 زمین مصر پیش روی توست. در نیكوترین زمین، پدر و برادران خود را مسكن بده. در زمین جوشن ساكن بشوند. و اگر میدانی كه در میان ایشان كسانِ قابل میباشند، ایشان را سركاران مواشی من گردان. »
7 و یوسف، پدر خود، یعقوب را آورده، او را به حضور فرعون برپا داشت. و یعقوب، فرعون رابركت داد.
8 و فرعون به یعقوب گفت: «ایام سالهای عمر تو چند است؟»
9 یعقوب به فرعون گفت: «ایام سالهای غربت من صد و سی سال است. ایام سالهای عمر من اندك و بد بوده است، و به ایام سالهای عمر پدرانم در روزهای غربت ایشان نرسیده.»
10 و یعقوب، فرعون را بركت داد و از حضور فرعون بیرون آمد.
11 و یوسف، پدر و برادران خود را سكونت داد، و مِلكی در زمین مصر در نیكوترین زمین، یعنی در ارض رَعَمْسیس، چنانكه فرعون فرموده بود، بدیشان ارزانی داشت.
12 و یوسف پدر و برادران خود، و همۀ اهل خانۀ پدر خویش را به حسب تعداد عیال ایشان به نان پرورانید.
13 و در تمامی زمین نان نبود، زیرا قحط زیاده سخت بود، و ارض مصر و ارض كنعان بسبب قحط بینوا گردید.
14 و یوسف، تمام نقرهای را كه در زمین مصر و زمین كنعان یافته شد، به عوض غلهای كه ایشان خریدند، بگرفت، و یوسف نقره را به خانۀ فرعون درآورد.
15 و چون نقره از ارض مصر و ارض كنعان تمام شد، همۀ مصریان نزد یوسف آمده، گفتند: «ما را نان بده، چرا در حضورت بمیریم؟ زیرا كه نقره تمام شد.»
16 یوسف گفت: «مواشی خود را بیاورید، و به عوض مواشی شما، غله به شما میدهم، اگر نقره تمام شده است.»
17 پس مواشی خود را نزد یوسف آوردند، و یوسف به عوض اسبان و گلههای گوسفندان و رمههای گاوان و الاغان، نان بدیشان داد. و در آن سال به عوض همۀ مواشی ایشان، ایشان را به نان پرورانید.
18 و چون آن سال سپری شد در سال دوم به حضور وی آمده،گفتندش: «از آقای خود مخفی نمیداریم كه نقرۀ ما تمام شده است، و مواشی و بهایم از آن آقای ما گردیده، و جز بدنها و زمین ما به حضور آقای ما چیزی باقی نیست.
19 چرا ما و زمین ما نیز در نظر تو هلاك شویم؟ پس ما را و زمین ما را به نان بخر، و ما و زمین ما مملوك فرعون بشویم، و بذر بده تا زیست كنیم و نمیریم و زمین بایر نماند. »
20 پس یوسف تمامی زمین مصر را برای فرعون بخرید، زیرا كه مصریان هر كس مزرعۀ خود را فروختند، چونكه قحط بر ایشان سخت بود و زمین از آن فرعون شد.
21 و خلق را از این حد تا به آن حد مصر به شهرها منتقل ساخت.
22 فقط زمین كَهَنه را نخرید، زیرا كهنه را حصّهای از جانب فرعون معین شده بود، و از حصّهای كه فرعون بدیشان داده بود، میخوردند. از این سبب زمین خود را نفروختند.
23 و یوسف به قوم گفت: «اینك، امروز شما را و زمین شما را برای فرعون خریدم، همانا برای شما بذر است تا زمین را بكارید.
24 و چون حاصل برسد، یك خمس به فرعون دهید، و چهار حصه از آن شما باشد، برای زراعت زمین و برای خوراك شما و اهل خانههای شما و طعام به جهت اطفال شما.»
25 گفتند: «تو ما را اِحیا ساختی، در نظر آقای خود التفات بیابیم، تا غلام فرعون باشیم.»
26 پس یوسف این قانون را بر زمین مصر تا امروز قرار داد كه خمس از آن فرعون باشد، غیر از زمین كهنه فقط، كه از آن فرعون نشد.
27 و اسرائیل در ارض مصر در زمین جوشن ساكن شده، مِلك در آن گرفتند، و بسیار بارور و كثیر گردیدند.
28 و یعقوب در ارض مصر هفده سال بزیست. و ایام سالهای عمر یعقوب صد و چهل و هفت سال بود.
29 و چون حین وفات اسرائیل نزدیك شد،پسر خود یوسف را طلبیده، بدو گفت: «الا´ن اگر در نظر تو التفات یافتهام، دست خود را زیر ران من بگذار، و احسان و اِمانت با من بكن، و زنهار مرا در مصر دفن منما،
30 بلكه با پدران خود بخوابم و مرا از مصر برداشته، در قبر ایشان دفن كن.» گفت: «آنچه گفتی خواهم كرد.»
31 گفت: «برایم قسم بخور،» پس برایش قسم خورد و اسرائیل بر سر بستر خود خم شد.
الر، آن آیات کتاب آشکار است!
ما آن را قرآنی عربی نازل کردیم، شاید شما درک کنید (و بیندیشید)!ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن -که به تو وحی کردیم- بر تو بازگو میکنیم؛ و مسلّماً پیش از این، از آن خبر نداشتی!(به خاطر بیاور) هنگامی را که یوسف به پدرش گفت: «پدرم! من در خواب دیدم که یازده ستاره، و خورشید و ماه در برابرم سجده میکنند!»گفت: «فرزندم! خواب خود را برای برادرانت بازگو مکن، که برای تو نقشه (خطرناکی) میکشند؛ چرا که شیطان، دشمن آشکار انسان است!و این گونه پروردگارت تو را برمیگزیند؛ و از تعبیر خوابها به تو میآموزد؛ و نعمتش را بر تو و بر خاندان یعقوب تمام و کامل میکند، همانگونه که پیش از این، بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد؛ به یقین، پروردگار تو دانا و حکیم است!»در (داستان) یوسف و برادرانش، نشانهها (ی هدایت) برای سؤالکنندگان بود!هنگامی که (برادران) گفتند: «یوسف و برادرش [= بنیامین] نزد پدر، از ما محبوبترند؛ در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم! مسلّماً پدر ما، در گمراهی آشکاری است!یوسف را بکشید؛ یا او را به سرزمین دوردستی بیفکنید؛ تا توجه پدر، فقط به شما باشد؛ و بعد از آن، (از گناه خود توبه میکنید؛ و) افراد صالحی خواهید بود!یکی از آنها گفت: «یوسف را نکشید! و اگر میخواهید کاری انجام دهید، او را در نهانگاه چاه بیفکنید؛ تا بعضی از قافلهها او را برگیرند (و با خود به مکان دوری ببرند)!»(و برای انجام این کار، برادران نزد پدر آمدند و) گفتند: «پدرجان! چرا تو درباره (برادرمان) یوسف، به ما اطمینان نمیکنی؟! در حالی که ما خیرخواه او هستیم!فردا او را با ما (به خارج شهر) بفرست، تا غذای کافی بخورد و تفریح کند؛ و ما نگهبان او هستیم!»(پدر) گفت: «من از بردن او غمگین میشوم؛ و از این میترسم که گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشید!»گفتند: «با اینکه ما گروه نیرومندی هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانکاران خواهیم بود (و هرگز چنین چیزی) ممکن نیست!)»هنگامی که او را با خود بردند، و تصمیم گرفتند وی را در مخفیگاه چاه قرار دهند، (سرانجام مقصد خود را عملی ساختند؛) و به او وحی فرستادیم که آنها را در آینده از این کارشان با خبر خواهی ساخت؛ در حالی که آنها نمیدانند!(برادران یوسف) شب هنگام، گریان به سراغ پدر آمدند.گفتند: «ای پدر! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم، و یوسف را نزد اثاث خود گذاردیم؛ و گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را باور نخواهی کرد، هر چند راستگو باشیم!»و پیراهن او را با خونی دروغین (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند؛ گفت: «هوسهای نفسانی شما این کار را برایتان آراسته! من صبر جمیل (و شکیبائی خالی از ناسپاسی) خواهم داشت؛ و در برابر آنچه میگویید، از خداوند یاری میطلبم!»و (در همین حال) کاروانی فرا رسید؛ و مأمور آب را (به سراغ آب) فرستادند؛ او دلو خود را در چاه افکند؛ (ناگهان) صدا زد: «مژده باد! این کودکی است (زیبا و دوست داشتنی!)» و این امر را بعنوان یک سرمایه از دیگران مخفی داشتند. و خداوند به آنچه آنها انجام میدادند، آگاه بود.و (سرانجام،) او را به بهای کمی -چند درهم- فروختند؛ و نسبت به (فروختن) او، بی رغبت بودند (؛ چرا که میترسیدند رازشان فاش شود).و آن کس که او را از سرزمین مصر خرید [= عزیز مصر]، به همسرش گفت: «مقام وی را گرامی دار، شاید برای ما سودمند باشد؛ و یا او را بعنوان فرزند انتخاب کنیم!» و اینچنین یوسف را در آن سرزمین متمکّن ساختیم! (ما این کار را کردیم، تا او را بزرگ داریم؛ و) از علم تعبیر خواب به او بیاموزیم؛ خداوند بر کار خود پیروز است، ولی بیشتر مردم نمیدانند!و هنگامی که به بلوغ و قوّت رسید، ما «حکم» [= نبوّت] و «علم» به او دادیم؛ و اینچنین نیکوکاران را پاداش میدهیم!و آن زن که یوسف در خانه او بود، از او تمنّای کامجویی کرد؛ درها را بست و گفت: «بیا (بسوی آنچه برای تو مهیاست!)» (یوسف) گفت: «پناه میبرم به خدا! او [= عزیز مصر] صاحب نعمت من است؛ مقام مرا گرامی داشته؛ (آیا ممکن است به او ظلم و خیانت کنم؟!) مسلّماً ظالمان رستگار نمیشوند!»آن زن قصد او کرد؛ و او نیز -اگر برهان پروردگار را نمیدید- قصد وی مینمود! اینچنین کردیم تا بدی و فحشا را از او دور سازیم؛ چرا که او از بندگان مخلص ما بود!و هر دو به سوی در، دویدند (در حالی که همسر عزیز، یوسف را تعقیب میکرد)؛ و پیراهن او را از پشت (کشید و) پاره کرد. و در این هنگام، آقای آن زن را دم در یافتند! آن زن گفت: «کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و یا عذاب دردناک، چه خواهد بود؟!»(یوسف) گفت: «او مرا با اصرار به سوی خود دعوت کرد!» و در این هنگام، شاهدی از خانواده آن زن شهادت داد که: «اگر پیراهن او از پیش رو پاره شده، آن آن راست میگوید، و او از دروغگویان است.و اگر پیراهنش از پشت پاره شده، آن زن دروغ میگوید، و او از راستگویان است.»هنگامی که (عزیز مصر) دید پیراهن او [= یوسف] از پشت پاره شده، گفت: «این از مکر و حیله شما زنان است؛ که مکر و حیله شما زنان، عظیم است!یوسف از این موضوع، صرفنظر کن! و تو ای زن نیز از گناهت استغفار کن، که از خطاکاران بودی!»(این جریان در شهر منعکس شد؛) گروهی از زنان شهر گفتند: «همسر عزیز، جوانش [= غلامش] را بسوی خود دعوت میکند! عشق این جوان، در اعماق قلبش نفوذ کرده، ما او را در گمراهی آشکاری میبینیم!»هنگامی که (همسر عزیز) از فکر آنها باخبر شد، به سراغشان فرستاد (و از آنها دعوت کرد)؛ و برای آنها پشتی (گرانبها، و مجلس باشکوهی) فراهم ساخت؛ و به دست هر کدام، چاقویی (برای بریدن میوه) داد؛ و در این موقع (به یوسف) گفت: «وارد مجلس آنان شو!» هنگامی که چشمشان به او افتاد، او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند؛ و (بیتوجه) دستهای خود را بریدند؛ و گفتند: «منزّه است خدا! این بشر نیست؛ این یک فرشته بزرگوار است!»(همسر عزیز) گفت: «این همان کسی است که بخاطر (عشق) او مرا سرزنش کردید! (آری،) من او را به خویشتن دعوت کردم؛ و او خودداری کرد! و اگر آنچه را دستور میدهم انجام ندهد، به زندان خواهد افتاد؛ و مسلّماً خوار و ذلیل خواهد شد!»(یوسف) گفت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اینها مرا بسوی آن میخوانند! و اگر مکر و نیرنگ آنها را از من باز نگردانی، بسوی آنان متمایل خواهم شد و از جاهلان خواهم بود!»پروردگارش دعای او را اجابت کرد؛ و مکر آنان را از او بگردانید؛ چرا که او شنوا و داناست!و بعد از آنکه نشانههای (پاکی یوسف) را دیدند، تصمیم گرفتند او را تا مدّتی زندانی کنند!و دو جوان، همراه او وارد زندان شدند؛ یکی از آن دو گفت: «من در خواب دیدم که (انگور برای) شراب میفشارم!» و دیگری گفت: «من در خواب دیدم که نان بر سرم حمل میکنم؛ و پرندگان از آن میخورند؛ ما را از تعبیر این خواب آگاه کن که تو را از نیکوکاران میبینیم.»(یوسف) گفت: «پیش از آنکه جیره غذایی شما فرا رسد، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت. این، از دانشی است که پروردگارم به من آموخته است. من آیین قومی را که به خدا ایمان ندارند، و به سرای دیگر کافرند، ترک گفتم (و شایسته چنین موهبتی شدم)!من از آیین پدرانم ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردم! برای ما شایسته نبود چیزی را همتای خدا قرار دهیم؛ این از فضل خدا بر ما و بر مردم است؛ ولی بیشتر مردم شکرگزاری نمیکنند!ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده بهترند، یا خداوند یکتای پیروز؟!این معبودهایی که غیر از خدا میپرستید، چیزی جز اسمهائی (بیمسمّا) که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیدهاید، نیست؛ خداوند هیچ دلیلی بر آن نازل نکرده؛ حکم تنها از آن خداست؛ فرمان داده که غیر از او را نپرستید! این است آیین پابرجا؛ ولی بیشتر مردم نمیدانند!ای دوستان زندانی من! امّا یکی از شما (دو نفر، آزاد میشود؛ و) ساقی شراب برای صاحب خود خواهد شد؛ و امّا دیگری به دار آویخته میشود؛ و پرندگان از سر او میخورند! و مطلبی که درباره آن (از من) نظر خواستید، قطعی و حتمی است!»و به آن یکی از آن دو نفر، که میدانست رهایی مییابد، گفت: «مرا نزد صاحبت [= سلطان مصر] یادآوری کن!» ولی شیطان یادآوری او را نزد صاحبش از خاطر وی برد؛ و بدنبال آن، (یوسف) چند سال در زندان باقی ماند.پادشاه گفت: «من در خواب دیدم هفت گاو چاق را که هفت گاو لاغر آنها را میخورند؛ و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده؛ (که خشکیدهها بر سبزها پیچیدند؛ و آنها را از بین بردند.) ای جمعیّت اشراف! درباره خواب من نظر دهید، اگر خواب را تعبیر میکنید!»گفتند: «خوابهای پریشان و پراکندهای است؛ و ما از تعبیر این گونه خوابها آگاه نیستیم!»و یکی از آن دو که نجات یافته بود -و بعد از مدّتی به خاطرش آمد- گفت: «من تأویل آن را به شما خبر میدهم؛ مرا (به سراغ آن جوان زندانی) بفرستید!»(او به زندان آمد، و چنین گفت:) یوسف، ای مرد بسیار راستگو! درباره این خواب اظهار نظر کن که هفت گاو چاق را هفت گاو لاغر میخورند؛ و هفت خوشه تر، و هفت خوشه خشکیده؛ تا من بسوی مردم بازگردم، شاید (از تعبیر این خواب) آگاه شوند!گفت: «هفت سال با جدیّت زراعت میکنید؛ و آنچه را درو کردید، جز کمی که میخورید، در خوشههای خود باقی بگذارید (و ذخیره نمایید).پس از آن، هفت سال سخت (و خشکی و قحطی) میآید، که آنچه را برای آن سالها ذخیره کردهاید، میخورند؛ جز کمی که (برای بذر) ذخیره خواهید کرد.سپس سالی فرامیرسد که باران فراوان نصیب مردم میشود؛ و در آن سال، مردم عصاره (میوهها و دانههای روغنی را) میگیرند (و سال پر برکتی است.)»پادشاه گفت: «او را نزد من آورید!» ولی هنگامی که فرستاده او نزد وی [= یوسف] آمد گفت: «به سوی صاحبت بازگرد، و از او بپرس ماجرای زنانی که دستهای خود را بریدند چه بود؟ که خدای من به نیرنگ آنها آگاه است.»(پادشاه آن زنان را طلبید و) گفت: «به هنگامی که یوسف را به سوی خویش دعوت کردید، جریان کار شما چه بود؟» گفتند: «منزّه است خدا، ما هیچ عیبی در او نیافتیم!» (در این هنگام) همسر عزیز گفت: «الآن حق آشکار گشت! من بودم که او را به سوی خود دعوت کردم؛ و او از راستگویاناین سخن را بخاطر آن گفتم تا بداند من در غیاب به او خیانت نکردم؛ و خداوند مکر خائنان را هدایت نمیکند!من هرگز خودم را تبرئه نمیکنم، که نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند؛ مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.»پادشاه گفت: «او [= یوسف] را نزد من آورید، تا وی را مخصوص خود گردانم!» هنگامی که (یوسف نزد وی آمد و) با او صحبت کرد، (پادشاه به عقل و درایت او پی برد؛ و) گفت: «تو امروز نزد ما جایگاهی والا داری، و مورد اعتماد هستی!»(یوسف) گفت: «مرا سرپرست خزائن سرزمین (مصر) قرار ده، که نگهدارنده و آگاهم!»و اینگونه ما به یوسف در سرزمین (مصر) قدرت دادیم، که هر جا میخواست در آن منزل میگزید (و تصرّف میکرد)! ما رحمت خود را به هر کس بخواهیم (و شایسته بدانیم) میبخشیم؛ و پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکنیم!(امّا) پاداش آخرت، برای کسانی که ایمان آورده و پرهیزگاری داشتند، بهتر است!(سرزمین کنعان را قحطی فرا گرفت؛) برادران یوسف (در پی موادّ غذایی به مصر) آمدند؛ و بر او وارد شدند. او آنان را شناخت؛ ولی آنها او را نشناختند.و هنگامی که (یوسف) بارهای آنان را آماده ساخت، گفت: «(نوبت آینده) آن برادری را که از پدر دارید، نزد من آورید! آیا نمیبینید من حق پیمانه را ادا میکنم، و من بهترین میزبانان هستم؟!و اگر او را نزد من نیاورید، نه کیل (و پیمانهای از غلّه) نزد من خواهید داشت؛ و نه (اصلاً) به من نزدیک شوید!»گفتند: «ما با پدرش گفتگو خواهیم کرد؛ (و سعی میکنیم موافقتش را جلب نمائیم؛) و ما این کار را خواهیم کرد!»(سپس) به کارگزاران خود گفت: «آنچه را بعنوان قیمت پرداختهاند، در بارهایشان بگذارید! شاید پس از بازگشت به خانواده خویش، آن را بشناسند؛ و شاید برگردند!»هنگامی که به سوی پدرشان بازگشتند، گفتند: «ای پدر! دستور داده شده که (بدون حضور برادرمان بنیامین) پیمانهای (از غلّه) به ما ندهند؛ پس برادرمان را با ما بفرست، تا سهمی (از غلّه) دریافت داریم؛ و ما او را محافظت خواهیم کرد!»گفت: «آیا نسبت به او به شما اطمینان کنم همانگونه که نسبت به برادرش (یوسف) اطمینان کردم (و دیدید چه شد)؟! و (در هر حال،) خداوند بهترین حافظ، و مهربانترین مهربانان است»و هنگامی که متاع خود را گشودند، دیدند سرمایه آنها به آنها بازگردانده شده! گفتند: «پدر! ما دیگر چه میخواهیم؟! این سرمایه ماست که به ما باز پس گردانده شده است! (پس چه بهتر که برادر را با ما بفرستی؛) و ما برای خانواده خویش موادّ غذایی میآوریم؛ و برادرمان را حفظ خواهیم کرد؛ و یک بار شتر زیادتر دریافت خواهیم داشت؛ این پیمانه (بار) کوچکی است!»گفت: «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد، تا پیمان مؤکّد الهی بدهید که او را حتماً نزد من خواهید آورد! مگر اینکه (بر اثر مرگ یا علّت دیگر،) قدرت از شما سلب گردد. و هنگامی که آنها پیمان استوار خود را در اختیار او گذاردند، گفت: «خداوند، نسبت به آنچه میگوییم، ناظر و نگهبان است!»و (هنگامی که میخواستند حرکت کنند، یعقوب) گفت: «فرزندان من! از یک در وارد نشوید؛ بلکه از درهای متفرّق وارد گردید (تا توجه مردم به سوی شما جلب نشود)! و (من با این دستور،) نمیتوانم حادثهای را که از سوی خدا حتمی است، از شما دفع کنم! حکم و فرمان، تنها از آنِ خداست! بر او توکّل کردهام؛ و همه متوکّلان باید بر او توکّل کنند!»و هنگامی که از همان طریق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه حتمی الهی را نمیتوانست از آنها دور سازد، جز حاجتی در دل یعقوب (که از این طریق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت)؛ و او به خاطر تعلیمی که ما به او دادیم، علم فراوانی داشت؛ ولی بیشتر مردم نمیدانند!هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جای داد و گفت: «من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام میدادند، غمگین و ناراحت نباش!»و هنگامی که (مأمور یوسف) بارهای آنها را بست، ظرف آبخوری پادشاه را در بارِ برادرش گذاشت؛ سپس کسی صدا زد؛ «ای اهل قافله، شما دزد هستید!»آنها رو به سوی او کردند و گفتند: «چه چیز گم کردهاید؟»گفتند: «پیمانه پادشاه را! و هر کس آن را بیاورد، یک بار شتر (غلّه) به او داده میشود؛ و من ضامن این (پاداش) هستم!»گفتند: «به خدا سوگند شما میدانید ما نیامدهایم که در این سرزمین فساد کنیم؛ و ما (هرگز) دزد نبودهایم!»آنها گفتند: «اگر دروغگو باشید، کیفرش چیست؟»گفتند: «هر کس (آن پیمانه) در بارِ او پیدا شود، خودش کیفر آن خواهد بود؛ (و بخاطر این کار، برده شما خواهد شد؛) ما اینگونه ستمگران را کیفر میدهیم!»در این هنگام، (یوسف) قبل از بار برادرش، به کاوش بارهای آنها پرداخت؛ سپس آن را از بارِ برادرش بیرون آورد؛ این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم! او هرگز نمیتوانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد، مگر آنکه خدا بخواهد! درجات هر کس را بخواهیم بالا میبریم؛ و برتر از هر صاحب علمی، عالمی است!(برادران) گفتند: «اگر او [بنیامین] دزدی کند، (جای تعجب نیست؛) برادرش (یوسف) نیز قبل از او دزدی کرد» یوسف (سخت ناراحت شد، و) این (ناراحتی) را در درون خود پنهان داشت، و برای آنها آشکار نکرد؛ (همین اندازه) گفت: «شما (از دیدگاه من،) از نظر منزلت بدّترین مردمید! و خدا از آنچه توصیف میکنید، آگاهتر است!»گفتند: «ای عزیز! او پدر پیری دارد (که سخت ناراحت میشود)؛ یکی از ما را به جای او بگیر؛ ما تو را از نیکوکاران میبینیم!»گفت: «پناه بر خدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافتهایم بگیریم؛ در آن صورت، از ظالمان خواهیم بود!»هنگامی که (برادران) از او مأیوس شدند، به کناری رفتند و با هم به نجوا پرداختند؛ (برادر) بزرگشان گفت: «آیا نمیدانید پدرتان از شما پیمان الهی گرفته؛ و پیش از این درباره یوسف کوتاهی کردید؟! من از این سرزمین حرکت نمیکنم، تا پدرم به من اجازه دهد؛ یا خدا درباره من داوری کند، که او بهترین حکمکنندگان است!شما به سوی پدرتان بازگردید و بگویید: پدر (جان)، پسرت دزدی کرد! و ما جز به آنچه میدانستیم گواهی ندادیم؛ و ما از غیب آگاه نبودیم!(و اگر اطمینان نداری،) از آن شهر که در آن بودیم سؤال کن، و نیز از آن قافله که با آن آمدیم (بپرس)! و ما (در گفتار خود) صادق هستیم!»(یعقوب) گفت: «(هوای) نفس شما، مسأله را چنین در نظرتان آراسته است! من صبر میکنم، صبری زیبا (و خالی از کفران)! امیدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند؛ چرا که او دانا و حکیم است!و از آنها روی برگرداند و گفت: «وا اسفا بر یوسف!» و چشمان او از اندوه سفید شد، اما خشم خود را فرو میبرد (و هرگز کفران نمیکرد)!گفتند: «به خدا تو آنقدر یاد یوسف میکنی تا در آستانه مرگ قرار گیری، یا هلاک گردی!»گفت: «من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم (و شکایت نزد او میبرم)! و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید!پسرانم! بروید، و از یوسف و برادرش جستجو کنید؛ و از رحمت خدا مأیوس نشوید؛ که تنها گروه کافران، از رحمت خدا مأیوس میشوند!»هنگامی که آنها بر او [= یوسف] وارد شدند، گفتند: «ای عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته، و متاع کمی (برای خرید موادّ غذایی) با خود آوردهایم؛ پیمانه را برای ما کامل کن؛ و بر ما تصدّق و بخشش نما، که خداوند بخشندگان را پاداش میدهد!»گفت: «آیا دانستید با یوسف و برادرش چه کردید، آنگاه که جاهل بودید؟!»گفتند: «آیا تو همان یوسفی؟!» گفت: «(آری،) من یوسفم، و این برادر من است! خداوند بر ما منّت گذارد؛ هر کس تقوا پیشه کند، و شکیبایی و استقامت نماید، (سرانجام پیروز میشود؛) چرا که خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند!»گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را بر ما برتری بخشیده؛ و ما خطاکار بودیم!»(یوسف) گفت: «امروز ملامت و توبیخی بر شما نیست! خداوند شما را میبخشد؛ و او مهربانترین مهربانان است!این پیراهن مرا ببرید، و بر صورت پدرم بیندازید، بینا میشود! و همه نزدیکان خود را نزد من بیاورید!»هنگامی که کاروان (از سرزمین مصر) جدا شد، پدرشان [= یعقوب] گفت: «من بوی یوسف را احساس میکنم، اگر مرا به نادانی و کم عقلی نسبت ندهید!»گفتند: «به خدا تو در همان گمراهی سابقت هستی!»امّا هنگامی که بشارت دهنده فرا رسید، آن (پیراهن) را بر صورت او افکند؛ ناگهان بینا شد! گفت: «آیا به شما نگفتم من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید؟!»گفتند: «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه، که ما خطاکار بودیم!»گفت: «بزودی برای شما از پروردگارم آمرزش میطلبم، که او آمرزنده و مهربان است!»و هنگامی که بر یوسف وارد شدند، او پدر و مادر خود را در آغوش گرفت، و گفت: «همگی داخل مصر شوید، که انشاء الله در امن و امان خواهید بود!»
و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند؛ و همگی بخاطر او به سجده افتادند؛ و گفت: «پدر! این تعبیر خوابی است که قبلاً دیدم؛ پروردگارم آن را حقّ قرار داد! و او به من نیکی کرد هنگامی که مرا از زندان بیرون آورد، و شما را از آن بیابان (به اینجا) آورد بعد از آنکه شیطان، میان من و برادرانم فساد کرد. پروردگارم نسبت به آنچه میخواهد (و شایسته میداند،) صاحب لطف است؛ چرا که او دانا و حکیم است!
پروردگارا! بخشی (عظیم) از حکومت به من بخشیدی، و مرا از علم تعبیر خوابها آگاه ساختی! ای آفریننده آسمانها و زمین! تو ولیّ و سرپرست من در دنیا و آخرت هستی، مرا مسلمان بمیران؛ و به صالحان ملحق فرما!»
این از خبرهای غیب است که به تو وحی میفرستیم! تو (هرگز) نزد آنها نبودی هنگامی که تصمیم میگرفتند و نقشه میکشیدند!
ای خدای من، ای خدای من، چرا مرا ترک کردهای و از نجات من و سخنان فریادم دور هستی؟
2 ای خدای من، در روز میخوانم و مرا اجابت نمیکنی، در شب نیز؛ ومرا خاموشی نیست.
3 و امّا تو قدوس هستی، ای که بر تسبیحات اسرائیل نشستهای.
4 پدران ما بر تو توکل داشتند؛ بر تو توکل داشتند و ایشان را خلاصی دادی؛
5 نزد تو فریاد برآوردند و رهایی یافتند؛ بر تو توکل داشتند، پس خجل نشدند.
6 و امّا من کِرم هستم و انسان نی؛ عار آدمیان هستم و حقیر شمرده شدهٔ قوم.
7 هرکه مرا بیند به من استهزا میکند. لبهای خود را باز میکنند و سرهای خود را میجنبانند [و میگویند]،
8 بر خداوند توکل کن پس او را خلاصی بدهد. او را برهاند چونکه به وی رغبت میدارد.
9 زیرا که تو مرا از شکم بیرون آوردی؛ وقتی که بر آغوش مادر خود بودم مرا مطمئن ساختی.
10 از رحم بر تو انداخته شدم؛ از شکم مادرم خدای من تو هستی.
11 از من دور مباش زیرا تنگی نزدیک است و کسی نیست که مدد کند.
12 گاوان نرِ بسیار دور مرا گرفتهاند؛ زورمندان باشان مرا احاطه کردهاند.
13 دهان خود را بر من باز کردند، مثل شیر درندهٔ غران.
14 مثل آب ریخته شدهام و همهٔٔ استخوانهایم از هم گسیخته؛ دلم مثل موم گردیده، در میان احشایم گداخته شده است.
15 قوّت من مثل سفال خشک شده و زبانم به کامم چسبیده؛ و مرا به خاک موت نهادهای.
16 زیرا سگان دور مرا گرفتهاند؛ جماعت اشرار مرا احاطه کرده، دستها و پایهای مرا سفتهاند.
17 همهٔٔ استخوانهای خود را میشمارم. ایشان به من چشم دوخته، مینگرند.
18 رخت مرا در میان خود تقسیم کردند و بر لباس من قرعه انداختند.
19 امّا تو ای خداوند، دور مباش! ای قوّت من، برای نصرت من شتاب کن.
20 جان مرا از شمشیر خلاص کن و یگانهٔ مرا از دست سگان.
21 مرا از دهان شیر خلاصی ده، ای که از میان شاخهای گاو وحشی مرا اجابت کردهای.
22 نام تو را به برادران خود اعلام خواهم کرد؛ در میان جماعت تو را تسبیح خواهم خواند.
23 ای ترسندگان خداوند او را حمد گویید؛ تمام ذریت یعقوب او را تمجید نمایید و جمیع ذریت اسرائیل از وی بترسید.
24 زیرا مسکنت مسکین را حقیر و خوار نشمرده، و روی خود را از او نپوشانیده است؛ و چون نزد وی فریاد برآورد، او را اجابت فرمود.
25 تسبیح من در جماعت بزرگ از تو است. نذرهای خود را به حضور ترسندگانت ادا خواهم نمود.
26 حلیمان غذا خورده، سیر خواهند شد؛ و طالبان خداوند او را تسبیح خواهند خواند؛ و دلهای شما زیست خواهد کرد تا ابدالآباد.
27 جمیع کرانههای زمین متذکر شده، بسوی خداوند بازگشت خواهند نمود؛ و همهٔٔ قبایل امّتها به حضور تو سجده خواهند کرد.
28 زیرا سلطنت از آن خداوند است و او بر امّتها مسلط است.
29 همهٔ متموّلان زمین غذا خورده، سجده خواهند کرد؛ و به حضور وی هر که به خاک فرو میرود رکوع خواهد نمود؛ و کسی جان خود را زنده نخواهد ساخت.
30 ذریتی او را عبادت خواهند کرد و دربارهٔٔ خداوند طبقهٔ بعد را اِخبار خواهند نمود.
31 ایشان خواهند آمد و از عدالت او خبر خواهند داد قومی را که متولد خواهند شد، که او این کار کرده است.
و چون نزدیک به اورشلیم رسیده، وارد بیت فاجی نزد کوه زیتون شدند. آنگاه عیسی دو نفر از شاگردان خود را فرستاده،
2 بدیشان گفت، در این قریهای که پیش روی شما است بروید و در حال، الاغی با کرهّاش بسته خواهید یافت. آنها را باز کرده، نزد من آورید.
3 و هرگاه کسی به شما سخنی گوید، بگویید خداوند بدینها احتیاج دارد که فیالفور آنها را خواهد فرستاد.
4 و این همه واقع شد تا سخنی که نبی گفته است تمام شود
5 که دختر صَهیون را گویید، اینک، پادشاه تو نزد تو میآید با فروتنی و سواره بر حمار و بر کرّهٔ الاغ.
6 پس شاگردان رفته، آنچه عیسی بدیشان امر فرمود، به عمل آوردند
7 و الاغ را با کرّه آورده، رخت خود را بر آنها انداختند و او بر آنها سوار شد.
8 و گروهی بسیار، رختهای خود را در راه گسترانیدند و جمعی از درختان شاخهها بریده، در راه میگستردند.
9 و جمعی از پیش و پس او رفته، فریادکنان میگفتند،هوشیعانا پسر داودا، مبارک باد کسی که به اسم خداوند میآید! هوشیعانا در اعلیٰ علیّین!
10 و چون وارد اورشلیم شد، تمام شهر به آشوب آمده، میگفتند، این کیست؟
11 آن گروه گفتند، این است عیسی نبی از ناصرهٔ جلیل.
12 پس عیسی داخل هیکل خدا گشته، جمیع کسانی را که در هیکل خرید و فروش میکردند، بیرون نمود و تختهای صرّافان و کرسیهای کبوترفروشان را واژگون ساخت.
13 و ایشان را گفت، مکتوب است که خانهٔ من خانهٔ دعا نامیده میشود. لیکن شما مغاره دزدانش ساختهاید.
14 و کوران و شلان در هیکل، نزد او آمدند و ایشان را شفا بخشید.
15 امّا رؤسای کهنه و کاتبان چون عجایبی که از او صادر میگشت و کودکان را که در هیکل فریاد برآورده، هوشیعانا پسر داودا میگفتند دیدند، غضبناک گشته،
16 به وی گفتند، نمیشنوی آنچه اینها میگویند؟ عیسی بدیشان گفت،بلی مگر نخواندهاید این که از دهان کودکان و شیرخوارگان حمد را مهیّا ساختی؟
17 پس ایشان را واگذارده، از شهر بسوی بیتعَنْیَا رفته، در آنجا شب را بسر برد.
18 بامدادان چون به شهر مراجعت میکرد، گرسنه شد.
19 و در کناره راه یک درخت انجیردیده، نزد آن آمد و جز برگ بر آن هیچ نیافت. پس آن را گفت، از این به بعد میوه تا به ابد بر تو نشود! که در ساعت درخت انجیر خشکید!
20 چون شاگردانش این را دیدند، متعجّب شده، گفتند، چه بسیار زود درخت انجیر خشک شده است!
21 عیسی در جواب ایشان گفت، هرآینه به شما میگویم اگر ایمان میداشتید و شک نمینمودید، نه همین را که به درخت انجیر شد میکردید، بلکه هر گاه بدین کوه میگفتید، منتقل شده به دریا افکنده شو چنین میشد.
22 و هر آنچه با ایمان به دعا طلب کنید، خواهید یافت.
23 و چون به هیکل درآمده، تعلیم میداد، رؤسای کهنه و مشایخ قوم نزد او آمده، گفتند، به چه قدرت این اعمال را مینمایی و کیست که این قدرت را به تو داده است؟
24 عیسی در جواب ایشان گفت، من نیز از شما سخنی میپرسم. اگر آن را به من گویید، من هم به شما گویم که این اعمال را به چه قدرت مینمایم،
25 تعمید یحیی از کجا بود؟ از آسمان یا از انسان؟ ایشان با خود تفکّر کرده، گفتند که اگر گوییم از آسمان بود، هرآینه گوید پس چرا به وی ایمان نیاوردید.
26 و اگر گوییم از انسان بود، از مردم میترسیم زیرا همه یحیی را نبی میدانند.
27 پس در جواب عیسی گفتند، نمیدانیم. بدیشان گفت، من هم شما را نمیگویم که به چه قدرت این کارها را میکنم.
28 لیکن چه گمان دارید؟ شخصی را دو پسر بود. نزد نخستین آمده، گفت، ای فرزند امروز به تاکستان من رفته، به کار مشغول شو.
29 در جواب گفت، نخواهم رفت. امّا بعد پشیمان گشته، برفت.
30 و به دوّمین نیز همچنین گفت. او در جواب گفت، ای آقا من میروم. ولی نرفت.
31 کدام یک از این دو خواهش پدر را بجا آورد؟ گفتند، اوّلی. عیسی بدیشان گفت، هرآینه به شما میگویم که باجگیران و فاحشهها قبل از شما داخل ملکوت خدا میگردند،
32 زانرو که یحیی از راه عدالت نزد شما آمد و بدو ایمان نیاوردید، امّا باجگیران و فاحشهها بدو ایمان آوردند و شما چون دیدید، آخر هم پشیمان نشدید تا بدو ایمان آورید.
33 و مَثَلی دیگر بشنوید، صاحب خانهای بود که تاکستانی غَرْس نموده، خطیرهای گردش کشید و چَرْخُشتی در آن کند و برجی بنا نمود. پس آن را به دهقانان سپرده، عازم سفر شد.
34 و چون موسم میوه نزدیک شد، غلامان خود را نزد دهقانان فرستاد تا میوههای او را بردارند.
35 امّا دهقانان غلامانش را گرفته، بعضی را زدند و بعضی را کُشتند و بعضی را سنگسار نمودند.
36 باز غلامان دیگر، بیشتر از اوّلین فرستاده، بدیشان نیز به همانطور سلوک نمودند.
37 بالاخره پسر خود را نزد ایشان فرستاده، گفت، پسر مراحرمت خواهند داشت.
38 امّا دهقانان چون پسر را دیدند با خود گفتند، این وارث است. بیایید او را بکشیم و میراثش را ببریم.
39 آنگاه او را گرفته، بیرون تاکستان افکنده، کشتند.
40 پس چون مالک تاکستان آید، به آن دهقانان چه خواهد کرد؟
41 گفتند، البتّه آن بدکاران را به سختی هلاک خواهد کرد و باغ را به باغبانان دیگر خواهد سپرد که میوههایش را در موسم بدو دهند.
42 عیسی بدیشان گفت، مگر در کتب هرگز نخواندهاید این که سنگی را که معمارانش ردّ نمودند، همان سر زاویه شده است. این از جانب خداوند آمد و در نظر ما عجیب است.
43 از این جهت شما را میگویم که ملکوت خدا از شما گرفته شده، به امّتی که میوهاش را بیاورند، عطا خواهد شد.
44 و هر که بر آن سنگ افتد، منکسر شود و اگر آن بر کسی افتد، نرمش سازد.
45 و چون رؤسای کَهَنه و فریسیان مثلهایش را شنیدند، دریافتند که دربارهٔ ایشان میگوید.
46 و چون خواستند او را گرفتار کنند، از مردم ترسیدند زیرا که او را نبی میدانستند.
و عیسی توجّه نموده، باز به مَثَلها ایشان را خطاب کرده، گفت،
2 ملکوت آسمان پادشاهی را ماند که برای پسر خویش عروسی کرد.
3 و غلامان خود را فرستاد تا دعوتشدگان را به عروسی بخوانند و نخواستند بیایند.
4 باز غلامان دیگر روانه نموده، فرمود، دعوتشدگان را بگویید که، اینک، خوان خود راحاضر ساختهام و گاوان و پرواریهای من کشته شده و همهچیز آماده است، به عروسی بیایید.
5 ولی ایشان بیاعتنایی نموده، راه خود را گرفتند، یکی به مزرعه خود و دیگری به تجارت خویش رفت.
6 و دیگران غلامان او را گرفته، دشنام داده، کشتند.
7 پادشاه چون شنید، غضب نموده، لشکریان خود را فرستاده، آن قاتلان را به قتل رسانید و شهر ایشان را بسوخت.
8 آنگاه غلامان خود را فرمود، عروسی حاضر است؛ لیکن دعوت شدگان لیاقت نداشتند.
9 الآن به شوارع عامّه بروید و هر که را بیابید به عروسی بطلبید.
10 پس آن غلامان به سر راهها رفته، نیک و بد هر که را یافتند جمع کردند، چنانکه خانهٔ عروسی از مجلسیان مملّو گشت.
11 آنگاه پادشاه بجهت دیدن اهل مجلس داخل شده، شخصی را در آنجا دید که جامه عروسی در بر ندارد.
12 بدو گفت، ای عزیز چطور در اینجا آمدی و حال آنکه جامه عروسی در بر نداری؟ او خاموش شد.
13 آنگاه پادشاه خادمان خود را فرمود، این شخص را دست و پا بسته بردارید و در ظلمت خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان باشد.
14 زیرا طلبیدگان بسیارند و برگزیدگان کم.
15 پس فریسیان رفته، شورا نمودند که چطور او را در گفتگو گرفتار سازند.
16 و شاگردان خود را با هیرودیان نزد وی فرستاده، گفتند، استادا میدانیم که صادق هستی و طریق خدا را بهراستی تعلیم مینمایی و از کسی باک نداری زیرا که به ظاهر خلق نمینگری.
17 پس به ما بگو رأی تو چیست. آیا جزیه دادن به قیصر رواست یا نه؟
18 عیسی شرارت ایشان را درک کرده، گفت، ای ریاکاران، چرا مرا تجربه میکنید؟
19 سکّهٔ جزیه را به من بنمایید. ایشان دیناری نزد وی آوردند.
20 بدیشان گفت، این صورت و رقم از آن کیست؟
21 بدو گفتند، از آنِ قیصر. بدیشان گفت، مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا!
22 چون ایشان شنیدند، متعجّب شدند و او را واگذارده، برفتند.
23 و در همان روز، صدّوقیان که منکر قیامت هستند نزد او آمده، سؤال نموده،
24 گفتند، ای استاد، موسی گفت، اگر کسی بیاولاد بمیرد، میباید برادرش زن او را نکاح کند تا نسلی برای برادر خود پیدا نماید.
25 باری در میان ما هفت برادر بودند که اوّل زنی گرفته، بمرد و چون اولادی نداشت زن را به برادر خود ترک کرد.
26 و همچنین دوّمین و سوّمین تا هفتمین.
27 و آخر از همه آن زن نیز مرد.
28 پس او در قیامت، زن کدام یک از آن هفت خواهد بود زیرا که همه او را داشتند؟
29 عیسی در جواب ایشان گفت، گمراه هستید از این رو که کتاب و قوّت خدا را در نیافتهاید،
30 زیرا که در قیامت، نه نکاح میکنند و نه نکاح کرده میشوند، بلکه مثل ملائکه خدا در آسمان میباشند.
31 امّا دربارهٔ قیامت مردگان، آیا نخواندهاید کلامی را که خدا به شما گفته است،
32 من هستم خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب؟ خدا، خدای مردگان نیست، بلکه خدای زندگان است.
33 و آن گروه چون شنیدند، از تعلیم وی متحیّر شدند.
34 امّا چون فریسیان شنیدند که صدّوقیان را مجاب نموده است، با هم جمع شدند.
35 و یکی از ایشان که فقیه بود، از وی به طریق امتحان سؤال کرده، گفت،
36 ای استاد، کدام حکم در شریعت بزرگتر است؟
37 عیسی وی را گفت، اینکه خداوند خدای خود را به همهٔ دل و تمامی نفس و تمامی فکر خود محبّت نما.
38 این است حکم اوّل و اعظم.
39 و دوّم مثل آن است، یعنی همسایهٔ خود را مثل خود محبّت نما.
40 بدین دو حکم، تمام تورات و صُحُف انبیا متعلّق است.
41 و چون فریسیان جمع بودند، عیسی از ایشان پرسیده،
42 گفت، دربارهٔ مسیح چه گمان میبرید؟ او پسر کیست؟ بدو گفتند، پسر داود.
43 ایشان را گفت، پس چطور داود در روح، او را خداوند میخواند؟ چنانکه میگوید،
44 خداوند به خداوند من گفت، به دست راست من بنشین تا دشمنان تو را پایانداز تو سازم.
45 پس هرگاهداود او را خداوند میخواند، چگونه پسرش میباشد؟
46 و هیچکس قدرت جواب وی هرگز نداشت و نه کسی از آن روز دیگر جرأت سؤال کردن از او نمود.
آنگاه عیسی آن جماعت و شاگردان خود را خطاب کرده،
2 گفت، کاتبان و فریسیان بر کرسی موسی نشستهاند.
3 پس آنچه به شما گویند، نگاه دارید و بجا آورید، لیکن مثل اعمال ایشان مکنید زیرا میگویند و نمیکنند.
4 زیرا بارهای گران و دشوار را میبندند و بر دوش مردم مینهند و خود نمیخواهند آنها را به یک انگشت حرکت دهند.
5 و همهٔ کارهای خود را میکنند تا مردم، ایشان را ببینند. حمایلهای خود را عریض و دامنهای قبای خود را پهن میسازند،
6 و بالا نشستن در ضیافتها و کرسیهای صدر در کنایس را دوست میدارند،
7 و تعظیم در کوچهها را و اینکه مردم ایشان را آقا آقا بخوانند.
8 لیکن شما آقا خوانده مشوید، زیرا استاد شما یکی است، یعنی مسیح و جمیع شما برادرانید.
9 و هیچ کس را بر زمین، پدر خود مخوانید زیرا پدر شما یکی است که در آسمان است.
10 و پیشوا خوانده مشوید، زیرا پیشوای شما یکی است، یعنی مسیح.
11 و هر که از شما بزرگتر باشد، خادم شما بُوَد.
12 و هر که خود را بلند کند، پست گردد و هر که خود را فروتن سازد سرافراز گردد.
13 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که درِ ملکوت آسمان را به روی مردم میبندید، زیرا خود داخل آن نمیشوید و داخل شوندگان را از دخول مانع میشوید.
14 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا خانههای بیوهزنان را میبلعید و از روی ریا نماز را طویل میکنید؛ از آنرو عذاب شدیدتر خواهید یافت.
15 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، زیرا که برّ و بحر را میگردید تا مریدی پیدا کنید و چون پیدا شد او را دو مرتبه پستتر از خود، پسر جهنّم میسازید!
16 وای بر شما ای راهنمایان کور که میگویید، هر که به هیکل قسم خورد باکی نیست لیکن هر که به طلای هیکل قسم خورد باید وفا کند.
17 ای نادانان و نابینایان، آیا کدام افضل است؟ طلا یا هیکلی که طلا را مقدّس میسازد؟
18 و هر که به مذبح قسم خورد باکی نیست لیکن هر که به هدیهای که بر آن است قسم خورد، باید ادا کند.
19 ای جهّال و کوران، کدام افضل است؟ هدیه یا مذبح که هدیه را تقدیس مینماید؟
20 پس هر که به مذبح قسم خورد، به آن و به هر چه بر آن است قسم خورده است؛
21 و هر که به هیکل قسم خورد، به آن و به او که در آن ساکن است، قسم خورده است؛
22 و هر که به آسمان قسم خورد، به کرسی خدا و به او که بر آن نشسته است، قسم خورده باشد.
23 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که نعناع و شبت و زیره را عشر میدهید و اعظم احکام شریعت، یعنی عدالت و رحمت و ایمان را ترک کردهاید! میبایست آنها را بجا آورده، اینها را نیز ترک نکرده باشید.
24 ای رهنمایان کور که پشه را صافی میکنید و شتر را فرو میبرید!
25 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار، از آن رو که بیرون پیاله و بشقاب را پاک مینمایید و درون آنها مملّو از جبر و ظلم است.
26 ای فریسی کور، اوّل درون پیاله و بشقاب را طاهر ساز تا بیرونش نیز طاهر شود!
27 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که چون قبور سفید شده میباشید که از بیرون، نیکو مینماید لیکن درون آنها از استخوانهای مردگان و سایر نجاسات پر است!
28 همچنین شما نیز ظاهراً به مردم عادل مینمایید، لیکن باطناً از ریاکاری و شرارت مملّو هستید.
29 وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که قبرهای انبیا را بنا میکنید و مدفنهای صادقان را زینت میدهید،
30 و میگویید، اگر در ایّام پدران خود میبودیم، در ریختن خون انبیا با ایشان شریک نمیشدیم!
31 پس بر خود شهادت میدهید که فرزندان قاتلان انبیا هستید.
32 پس شما پیمانه پدران خود را لبریز کنید!
33 ای ماران و افعیزادگان! چگونه از عذاب جهنّم فرار خواهید کرد؟
34 لهذا الحال انبیا و حکماء و کاتبان نزد شما میفرستم و بعضی را خواهید کشت و به دار خواهید کشید و بعضی را در کنایس خود تازیانه زده، از شهر به شهر خواهید راند،
35 تا همهٔ خونهای صادقان که بر زمین ریخته شد بر شما وارد آید، از خون هابیل صدیقتا خون زکریّا ابن برخیا که او را در میان هیکل و مذبح کشتید.
36 هرآینه به شما میگویم که این همه بر این طایفه خواهد آمد!
37 ای اورشلیم، اورشلیم، قاتل انبیا و سنگسار کننده مرسلان خود! چند مرتبه خواستم فرزندان تو را جمع کنم، مثل مرغی که جوجههای خود را زیر بال خود جمع میکند و نخواستید!
38 اینک، خانهٔ شما برای شما ویران گذارده میشود.
39 زیرا به شما میگویم از این پس مرا نخواهید دید تا بگویید مبارک است او که به نام خداوند میآید.
در آن زمان ملکوت آسمان مثل ده باکره خواهد بود که مشعلهای خود را برداشته، به استقبال داماد بیرون رفتند.
2 و از ایشان پنج دانا و پنج نادان بودند.
3 امّا نادانان مشعلهای خود را برداشته، هیچ روغن با خود نبردند.
4 لیکن دانایان، روغن در ظروف خود با مشعلهای خویش برداشتند.
5 و چون آمدن داماد بطول انجامید، همه پینکی زده، خفتند.
6 و در نصف شب صدایی بلند شد که، اینک، داماد میآید. به استقبال وی بشتابید.
7 پس تمامی آن باکرهها برخاسته، مشعلهای خود را اصلاح نمودند.
8 و نادانان، دانایان را گفتند، از روغن خود به ما دهید زیرا مشعلهای ما خاموش میشود.
9 امّا دانایان در جواب گفتند، نمیشود، مبادا ما و شما را کفاف ندهد. بلکه نزد فروشندگان رفته، برای خود بخرید.
10 و در حینی که ایشان بجهت خرید میرفتند، دامادبرسید و آنانی که حاضر بودند، با وی به عروسی داخل شده، در بسته گردید.
11 بعد از آن، باکرههای دیگر نیز آمده، گفتند، خداوندا برای ما باز کن.
12 او در جواب گفت، هرآینه به شما میگویم شما را نمیشناسم.
13 پس بیدار باشید زیرا که آن روز و ساعت را نمیدانید.
14 زیرا چنانکه مردی عازم سفر شده، غلامان خود را طلبید و اموال خود را بدیشان سپرد،
15 یکی را پنج قنطار و دیگری را دو و سومی را یک داد؛ هر یک را بحسب استعدادش. و بیدرنگ متوجّه سفر شد.
16 پس آنکه پنج قنطار یافته بود، رفته و با آنها تجارت نموده، پنج قنطار دیگر سود کرد.
17 و همچنین صاحب دو قنطار نیز دو قنطار دیگر سود گرفت.
18 امّا آنکه یک قنطار گرفته بود، رفته زمین را کند و نقد آقای خود را پنهان نمود.
19 و بعد از مدّت مدیدی، آقای آن غلامان آمده، از ایشان حساب خواست.
20 پس آنکه پنج قنطار یافته بود، پیش آمده، پنج قنطار دیگر آورده، گفت، خداوندا پنج قنطار به من سپردی، اینک، پنج قنطار دیگر سود کردم.
21 آقای او به وی گفت، آفرین ای غلامِ نیکِ متدّین! بر چیزهای اندک امین بودی، تو را بر چیزهای بسیار خواهم گماشت. به شادی خداوند خود داخل شو!
22 و صاحب دو قنطار نیز آمده، گفت، ای آقا دو قنطار تسلیم من نمودی، اینک، دو قنطار دیگر سود یافتهام.
23 آقایش وی را گفت، آفرین ای غلام نیکِ متدیّن! بر چیزهای کم امین بودی، تو رابر چیزهای بسیار میگمارم. در خوشی خداوند خود داخل شو!
24 پس آنکه یک قنطار گرفته بود، پیش آمده، گفت، ای آقا چون تو را میشناختم که مرد درشت خویی میباشی، از جایی که نکاشتهای میدروی و از جایی که نیفشاندهای جمع میکنی،
25 پس ترسان شده، رفتم و قنطار تو را زیر زمین نهفتم. اینک، مال تو موجود است.
26 آقایش در جواب وی گفت، ای غلامِ شریرِ بیکاره! دانستهای که از جایی که نکاشتهام میدروم و از مکانی که نپاشیدهام، جمع میکنم.
27 از همین جهت تو را میبایست نقد مرا به صرّافان بدهی تا وقتی که بیایم مال خود را با سود بیابم.
28 الحال آن قنطار را از او گرفته، به صاحب ده قنطار بدهید.
29 زیرا به هر که دارد داده شود و افزونی یابد و از آنکه ندارد آنچه دارد نیز گرفته شود.
30 و آن غلام بینفع را در ظلمت خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان خواهد بود.
31 امّا چون پسر انسان در جلال خود با جمیع ملائکه مقدّس خویش آید، آنگاه بر کرسی جلال خود خواهد نشست،
32 و جمیع امّتها در حضور او جمع شوند و آنها را از همدیگر جدا میکند، به قسمی که شبان میشها را از بزها جدا میکند.
33 و میشها را بر دست راست و بزها را بر چپ خود قرار دهد.
34 آنگاه پادشاه به اصحاب طرف راست گوید، بیایید ای برکت یافتگان ازپدر من و ملکوتی را که از ابتدای عالم برای شما آماده شده است، به میراث گیرید.
35 زیرا چون گرسنه بودم مرا طعام دادید، تشنه بودم سیرآبم نمودید، غریب بودم مرا جا دادید،
36 عریان بودم مرا پوشانیدید، مریض بودم عیادتم کردید، در حبس بودم دیدن من آمدید.
37 آنگاه عادلان به پاسخ گویند، ای خداوند، کی گرسنهات دیدیم تا طعامت دهیم، یا تشنهات یافتیم تا سیرآبت نماییم،
38 یا کی تو را غریب یافتیم تا تو را جا دهیم یا عریان تا بپوشانیم،
39 و کی تو را مریض یا محبوس یافتیم تا عیادتت کنیم؟
40 پادشاه در جواب ایشان گوید، هرآینه به شما میگویم، آنچه به یکی از این برادران کوچکترین من کردید، به من کردهاید.
41 پس اصحاب طرف چپ را گوید، ای ملعونان، از من دور شوید در آتش جاودانی که برای ابلیس و فرشتگان او مهیّا شده است.
42 زیرا گرسنه بودم مرا خوراک ندادید، تشنه بودم مرا آب ندادید،
43 غریب بودم مرا جا ندادید، عریان بودم مرا نپوشانیدید، مریض و محبوس بودم عیادتم ننمودید.
44 پس ایشان نیز به پاسخ گویند، ای خداوند، کی تو را گرسنه یا تشنه یا غریب یا برهنه یا مریض یا محبوس دیده، خدمتت نکردیم؟
45 آنگاه در جواب ایشان گوید، هرآینه به شما میگویم، آنچه به یکی از این کوچکان نکردید، به من نکردهاید.
46 و ایشان در عذاب جاودانی خواهند رفت، امّا عادلان در حیات جاودانی.